Part10🖤

270 63 34
                                    

از اخرين باري كه به مادرش زنگ زده بود 8ماه ميگذشت
تلفنشو در اورد و زير لب گفت:
_راه برگشتي نيست هوسوك بايد بهش بگي
...... ...
_بله؟
_..
_الو؟ صدام و داري؟
_سلام..مامان
_او هوسوك تويي؟ چطوري
_خوبم بد نيستم ..تو چطوري؟...همه چيز خوب پيش ميره؟
_همه چيز عاليه هوسوك انتظار داشتم تعطيلات بياي لس انجلس پيش ما
_نميشد ..داشتم روي رمانم كار ميكردم كل تعطيلات رو
دان ته و سونگجو چطورن ؟
_واي هوسوك خبر نداري دان ته اينجا سرپرست گروهش شده و حقوقش زياد شده
سونگجو هم كلاس فلوت ثبت نامش كردم داداش كوچيكت خيلي استعداد داره!
_خوشحالم كه همه چيز عالي براتون ميگذره
از پشت خط صداي همسر مادرش (دان ته ) رو شنيد
_عزيزم ميتوني بياي كمك؟
_اوه الان ميام
_هوسوك دان ته صدام ميكنه كاري نداري؟
_مامان ..ميخواستم يه چيزي بهت بگم.
_الان سرم شلوغه بعدا خودم بهت زنگ ميزنم الان بايد برم ..فعلا.
_اما....
صداي بوق ازاد
گوشي و قطع كرد و اه خسته اي كشيد
دستشو براي تاكسي بلند كرد و سوار شد
_كجا ميريد؟


با اعصاب پريشون پرونده ها رو جابه جا كرد هوسوك عاشقش بود؟ مسخرس! اصلا نميتونست قبول كنه چطور ممكنه بهترين دوستش عاشقش بوده باشه؟پرونده بزرگي از دستش افتاد و برگه ها روي زمين ريخت
لگد محكمي به در زد و موهاش و محكم عقب داد
_يونگي؟
سمت صدا برگشت و رز و ديد
_حالت خوبه؟
_..خوبم..اينجا چيكار ميكني؟
_اومدم به پدر سر بزنم..امروز قراره باهاش ناهار و بخورم نظرت چيه كه تو هم بياي؟
يونگي كلافه خم شد و برگه ها رو جمع كرد و گفت:
_ممنونم از پيشنهادت اما كلي كار ناتموم دارم..
همون موقع رئيس پارك اومد و يونگي ادامه نداد
_دخترم اومدي؟
_بله پدر، داشتم به يونگي پيشنهاد ميدادم كه بياد با ما ناهار بخوره.
_همم خوبه ،منشي مين چطوره امروز با هم ناهار بخوريم بدون در نظر گرفتن اين كه منشي و رئيس هستيم؟
بلكه به عنوان پدر دوست دخترت و دوست پسر دخترم؟
يونگي در تنگنا قرار گرفته بود
_باشه
_خوبه بهتره بريم.
سه نفري پشت ميز بزرگ در اخرين طبقه برج غذا ميخوردن
ذهن يونگي خيلي اشفته بود
نميتونست خودش و درك كنه
وقتي هوسوك بهش اعتراف كرده بود قلبش تند زده بود
با صداي رئيس پارك به خودش اومد
_چند وقته با هم قرار ميزارين؟
_حدود يك ماهي هست پدر جان
_نظرت درباره رز چيه يونگي؟
يونگي صاف نشست و گفت:
_دختر مهربون و مستقليه ..همين طور قوي خيلي خوب ميتونه از پس خودش بر بياد
رز گونه هاش از تعريف صادقانه يونگي سرخ شد و رئيس پارك بلند خنديد و گفت:
_دخترم و خجالت زده كردي يونگي
يونگي لبخند زد و چيزي نگفت.
_دخترم با يونگي خوشحالي؟
_همين طوره پدرجان يونگي مرد اروم و با اراده ايه هر وقت پيششم حس اقتدار و غرور ميكنم
_خيلي خوبه.
يونگي حدود 4سال منشي شركت بوده
به بهترين نحو ممكنه كارهاش و انجام ميده و صادقانه خيلي ازت راضيم
يونگي سر خم كرد و گفت:
_لطف داريد..رئي...
_بهت گفتم امروز به عنوان دوست پسر دخترم اينجايي لازم نيست رئيس صدام كني
_باشه ...؟
ولي من شما رو نميدونم چي صدا بزنم؟
رز خنديد و گفت:
_چطوره پدر صداش كني؟
يونگي با تعجب سمت رز برگشت و گفت:
_فكر نكن...
رئيس پارك مداخله كرد و گفت:
_من با رابطه شما دو نفر راضيم نظرتون براي نامزدي چيه؟
يونگي بيشتر از اين نميتونست تعجب كنه؟
نامزدي؟
با رز؟
تك فرزند رئيس پارك؟
رز با لبخند سمت يونگي برگشت و گفت:
_من نظرم مثبته اتفاقا خيلي دوست دارم به يونگي نزديك تر بشم
رئيس پارك به يونگي نگاه كرد و گفت:
_نظر تو چيه يونگي؟
_من....موافقم.

______
فوش دادن كتك زدن ازاده :)

"عشق مثل سم ميمونه به هر حال ما اون و مينوشيم "

Middle of the night 🌌🖤Where stories live. Discover now