Part 23🤍

293 67 83
                                    

در سكوت رو به روي هم نشسته بودن
يونگي نيم نگاهي به هوسوك كه اروم  تو خودش جمع شده بود انداخت و اه خسته اي كشيد
پيشونيش و فشار داد و فهميد چه اطلاعات سنگيني بهش رسيده
باورش نميشد
هنوز فكر ميكرد يه جوك مسخرست
ولي حقيقت خيلي محكم به صورتش كوبيده شده .
و به اين فكر ميكرد چقدر از هوسوك دور شده بود كه همچين مسئله  مهمي و انقدر دير متوجه شده.
بلاخره سكوت و شكست و گفت:
_چند وقته ..كه مريض شدي؟!
_حدود دو ماهه كه ..فهميدم
_دو ماه مريض بودي و چيزي نگفتي؟!
_......
_نميخواي چيزي بگي
_چي ميتونم بگم؟
همتون درگير زندگيتون بوديد..خودمم تازه فهميده بودم ..خيلي گيج شده بودم..نميدونستم بايد چيكار كنم.
يونگي نفس عميقي كشيد و گفت:
_از فردا ميري شيمي درماني؟!
_اره
_پس منم ميا...
حرفش با زنگ خوردن هاي متوالي در نيمه تموم موند
كلافه از جاش بلند شد و از چشمي بيرون نگاه كرد
عالي بود..رز پشت در بود
با اعصبانيت در و باز كرد و به چهره مضطرب رز خيره شد
_يونگي....ميتونم بيام داخل؟!
_نه!
همينجا حرفت و بزن
رز به اطرافش نگاهي انداخت ودوباره به چشم هاي يونگي خيره شد و گفت:
_ازت خواهش ميكنم يونگي..لااقل فرصت توضيح دادن بهم بده.
يونگي بي حرف مكثي كرد و از جلوي در كنار رفت
رز لبخند كوچيكي زد و وارد شد
هوسوك با ديدن رز و يونگي سريع از جاش بلند شد
رز لبخندي به هوسوك زد و هوسوك دستپاچه گفت:
_بهتره من برم تا شما بتونيد راحت صحبت كنيد.
يونگي با تحكم گفت:
_لازم نيست ميتوني تو اتاق منتظر بموني؟
هوسوك خواست چيزي بگه كه رز مداخله كرد و گفت:
_يونگي..ترجيح ميدم تنها باهات صحبت كنم..اين مربوط به گذشته منه.
يونگي مردد شد و به هوسوك نگاه كرد
هوسوك لبخند معذب كننده زد و گفت:
_تنهاتون ميزارم
و يونگي تا بيرون بدرقش كرد
_براي فردا..باهام هماهنگ كن..باهات ميام.
_لازم نيست..خودم ميتونم برم.
_بهم زنگ بزن..با هم ميريم و بابت رز متاسفم نميدونستم ميخواد بياد.
هوسوك فقط لبخند زد و گفت:
_به بچه ها چيزي نگو...بهم فرصت بده تا خودم بهشون بگم.
يونگي سري تكون داد و گفت:
_باشه..مراقب خودت باش
و به دور شدن هوسوك خيره شد


رو به روي پنجره نشسته بود و دور شدن هوسوك تماشا كرد
وقتي مطمعن شد هوسوك رفته سمت رز برگشت و گفت:
_خيلي خب ..ميشنوم
رز نفس عميقي كشيد و گفت:
_كار اشتباهي كردي كه من و وسط مراسم ول كردي و رفتي.
_ازم چه انتظاري داشتي؟!
ميخواستي با فهميدن اين كه همسر ايندم دوست دختر داره كنار بيام و چيزي نگم!
_داري اشتباه ميكني يونگي..اين رابطه مربوط به گذشته منه ..من با ليسا هيچ ارتباطي ندارم.
_ليسا گفت دوست دخترم!
تو هنوز باهاش رابطه داري؟! وقتي با من بودي؟
رز كلافه ايستاد و گفت:
_من همچين ادمي نيستم يونگي
ليسا بخشي از روابط گذشتم بوده و قسم ميخورم از زماني كه به امريكا رفت هيچ ارتباطي باهاش نداشتم و بعد چند سال تازه ديدمش.
_پس چرا اومد به مراسم؟
رز با بغض گفت:
_ليسا..خودش بود كه من و ول كرد بدون هيچ حرفي و رفت و بازم يهو سر و كلش پيدا شده بعد اين همه مدت يونگي قسم ميخورم نميدونم چرا اومده .
_شايد ميخواسته مراسم و بهم بزنه.
_چرا؟چرا بايد اين كار و بكنه ؟
_ممكنه بهت احساس داشته باشه!
رز ناباور به يونگي خيره شد و گفت:
_اين ..امكان ..نداره.

Flash back
رز دسته گل افتاب گردون از دستش افتاد و با بغض و بهت به ليسا خيره شد
_تو ..الان..چي گفتي؟!
_دارم براي هميشه از كره ميرم
_..چرا..چطور انقدر يهويي؟!
ليسا با بي حسي به رز خيره شد و گفت:
_بيزينس خانوادگيم در خطره بايد برم شعبه امريكا
و مدت طولاني اونجام.
_پس..منتظرت ميمونم..حتي ميتونم كارام و انجام بدم تا منم بيام امريكا پيشت.
_بهتره اين كار و نكني!
رز با تعجب گفت:
_چي؟
_به زندگيت برس رز. لازم نيست به امريكا بياي.
منتظرم نمون همه چيز و همينجا تموم ميكنيم.
و منتظر هيچ حرفي نشد و از رز فاصله گرفت و دور شد.

Now
رز با اشك به زمين زل زد و ساكت شد
يونگي اه خسته اي كشيد و سيگارشو روشن كرد و گفت:
_رز..برو باهاش صحبت كن..حتما دليلي داشته
_چه دليلي؟
اون تمام احساسات و قلب من و خورد و نابود كرد با رها كردنم و حتي بهم توضيح نداد كه چرا و ازم انتظار داري برم باهاش صحبت كنم؟!
يونگي سرشو تكون داد و گفت:
_الان ميخواي چيكار كني؟!
رز رو به رو يونگي ايستاد و دستش و در دست گرفت و گفت:
_ميخوام ..امروز و فراموش كني و يه شانس ديگه بهم بدي
ميخوام بهم فرصت بدي تا عاشقت بشم .




هوسوك به رعد و برقي كه زد خيره شد
پاهاش و جمع كرد و سرشو روي زانو هاش گذاشت و از پنجره به بارش بارون خيره شد
قطره هاي بارون بي رحمانه روي زمين مي افتادن
_هيونگ؟
هوسوك سرشو كج كرد و به سانگهون خيره شد
_بله؟
_من داستانت و امروز تموم كردم.. راستش انتظار همچين پاياني نداشتم.
هوسوك لبخند كوچيكي زد و گفت:
_ازش خوشت اومد؟!
سانگهون من من كنان روي تخت هوسوك دو زانو زد و هوسوك خودش و عقب كشيد تا جاي بيشتري براي سانگهون باز بشه
_داستانت پر از حس هاي عجيب غريب بود و مشتاقم ميكرد بيشتر ادامه بدم و بخونم ولي پايانش ..غمگينم كرد نميشد به خوبي و خوشي داستان و تموم ميكردي؟!
هوسوك چونشو روي زانوش فشرد و گفت:
_هميشه پايان هاي تلخ ،تاثير گذارترن.
سانگهون لبهاش و جمع كرد و گفت:
_نميخواممممم هيونگ اين ناراحتم ميكنه .
هوسوك خنده اي كرد و باعث شد چال هاي كوچيك گونه هاش مشخص بشه
با دستش موهاي سانگهون و بهم ريخت و گفت:
_منتظر رمان اخرم باش سانگهون اون پايان قشنگ تري داره.
سانگهون چشماش درخشيد و گفت:
_كي ..كي بهم ميديش ؟!
از الان مشتاق خوندنشم هيونگ.
_اوووو طرفدار كوچولوم منتظرشه ؟!
ايگو تا هفت ماه ديگه منتشر ميشه ..قول ميدم اولين كتاب و بهت بدم.
سانگهون لبخند بزرگي زد كه دندون هاش مشخص شد و با قيافه كيوت انگشتش و جلو اورد و گفت:
_قول بده.
هوسوك لبخند قشنگي زد و انگشتش و حلقه كرد:
_قول ميدم.

ولي هميشه اونجور كه ما انتظار داريم پيش نميره و نميدونيم خيلي از قول ها شكسته ميشه......
_______________

وقتي ميبينم انقدر منتظر اپ شدن middle of the night هستيد و با نظراتتون بهم انرژي ميديد
با تموم مشغله هام اپ ميكنم :"
نظرتون چيه؟!
يونگي به رز بر ميگرده يا نه!؟

Middle of the night 🌌🖤Where stories live. Discover now