Part16🖤

270 65 29
                                    

از اتاق دكتر كيم بيرون اومد و دستاشو تو لباس سفيد رنگي كه بيمارستان بهش داده بود كرد و اروم اروم تو سالن قدم ميزد.
زندگي پر از اتفاق هاي غير منتظرس چطور ميتونست انقدر سريع همه چيز عوض بشه؟
مريض شدنش ، اعتراف به يونگي،نامزد كردن يونگي!
مثل يه فيلم دراماتيك بي مزه بود!
انتظار اين و داشت وقتي به يونگي اعتراف كرد بهش فرصت بده اما برعكس اون چيزي بود كه فكر ميكرد
يونگي كاملا بهش پشت كرد
اه خسته اي كشيد و وارد اتاق شد
جانگهيون و ديد كه روي تختش چهار زانو نشسته و داره كتاب هوسوك و ميخونه.
_جانگهيون ميبينم خيلي جدي داري داستان من و دنبال ميكني!
جانگهيون با نگاه درخشان چشماش و از كتاب گرفت و گفت:
_هيونگ اين كتاب خيلي باحاله اصلا دوست ندارم تمومش كنم چطوري انقدر خوب نوشتي؟
هوسوك از تعريف ذوق زده جانگهيون به وجد اومد و روي تختش رو به رو جانگهيون چهارزانو نشست و گفت:
_خيلي خوشحال شدم كه از داستان خوشت اومده ژانر كتاب معمايي ،ماجراجوييه زياد طرفدار نداره خوشحالم كه فن جديدي داستانم داره!
جانگهيون با هيجان گفت:
_اتفاقا من عاشق اين نوع ژانرم عاشق شخصيت هاي كتابت شدم زماني كه نقش اصلي انقدر مصمم دنبال اون گنج ميگيرده و تسليم نميشه و خوشم مياد اين نشون ميده اراده چقدر مهمه تو كار!
هوسوك از صحبت هاي جانگهيون لذت برد و گوش ميداد:
_منم دوست دارم مثل شخصيت اصلي كتابت باشم هيونگ ..دوست دارم براي زندگيم تلاش كنم و زنده بمونم!
هوسوك لبخند بزرگي زد و گفت:
_تو ميتوني جانگهيون روحيت و نباز و دست از مبارزه نكش!
جونگهيون خنديد و گفت:
_بيا دو تايي براش بجنگيم هيونگ و همين روز سال ديگه بريم كاخ چانگ دیوک گونگ!
هوسوك با تعجب گفت:
_انتظار داشتم بگي بريم شهربازي!
چرا كاخ چانگ ديوك گونگ؟
جونگهيون شونه اي بالا انداخت و گفت:
_اولين بار با مامانم اونجا رفتم مامانم تور ليدرهه و هميشه سرش شلوغه.
به سختي ميتونه با من به گردش بره ولي اولين بار كه با هم به گردش رفتيم اونجا بود
بهار خيلي قشنگه اونجا بيا سال ديگه با هم اونجا بريم و لباس سنتي بپوشيم و عكس بگيريم.
هوسوك سري تكون داد و گفت:
_منتظر اون روز ميمونم.

يونگي بي حال رو صندلي نشست و كرواتشو شل كرد
امروز خيلي خسته شده بود
كارهاي شركت به كنار بايد با رز به خريد ميرفت و اين بيشتر كلافش ميكرد.
خسته چشم هاش و ماليد و گوشيش و برداشت
به ايميل جديدي كه براش اومد خيره شد و بازش كرد
عكس هاي جديدي كه با رز گرفته بود اماده شده بود و فايلش و براش فرستاده بودن
عكس ها ذخيره شد و وارد گالري شد
دونه دونه عكس ها رو رد ميكرد
تا اينكه به عكس دو تايي خودش و هوسوك رسيد.
عكس و رد نكرد و با نگاه عميق بهش خيره شد
اين عكس و زماني كه با بچه ها رفته بودن رستوران ازشون گرفته بودن
هوسوك و يونگي كنار هم نشسته بودن و هوسوك به شونه يونگي تكيه داده بود و ليوان سوجو شو بالا گرفته بود
عكس و رد كرد و عكس بعدي و ديد
كنار رودخونه هان بودن و هوسوك روي ميله ها نشسته بود و بستني ميخورد و يونگي كلافه دستشو جلو نور خورشيد گرفته بود
دونه دونه عكسا رو رد كرد و فهميد 90درصد عكساش با هوسوكه!
سيگارشو از تو جيبش در اورد و روشنش كرد
به طور عجيبي دلتنگ هوسوك بود
حدود دو هفته باهاش قطع ارتباط كرده بود و اين براش ناراحت كننده بود
عادت داشت هر روز هوسوك و ببينه و باهاش صحبت كنه
اين دوري طولاني مدت اذيت كننده بود براش
فردا هوسوك از لس انجلس بر ميگشت چطور بود كه ميرفت فرودگاه بدرقش ؟
شايد تو اين يك هفته هوسوك به خودش اومده بود و نميگفت ديگه عاشقشه!
لبخندي رو لبش نشست و شماره ميني و گرفت:
_بله؟
_ميني منم..ميدوني هوسوك فردا كي ميرسه ؟
_بهش زنگ زدم گفت صبح ساعت 10 ..خواستم برم دنبالش گفت خودش ميتونه بياد!
_نميخواد تو بري من ميرم فقط بهش چيزي نگو ميخوام سوپرايزش كنم.
_خيلي خب.
يونگي با لبخند گوشي و قطع كرد و سيگارشو خاموش كرد
به طور عجيبي ديدن دوباره هوسوك بهش انرژي داد و از جاش بلند شد تا به خونه بره.
________
"ميتوني بياي و نجاتم بدي از اين باتلاقي كه برام ساختي ؟"

منتظر اتفاق هاي خوب و بد زيادي باشيد 💘🔍
داستان يه انگست كليشه اي نيست كه با مرگ هوسوك تموم بشه و يونگي تا اخر عمرش پشيمون باشه كه چرا عاشق نشد و اين حرفا
ميخوام تو اين داستان عاشق بودن و متنفر بودن و نشون بدم وبقول معروف اون خطي كه باعث ميشه از كسي كه متنفري ،ببيني دوسش داري يا كسي كه عاشقانه دوسش داري ازش متنفر بشي .
حقيقتا نميدونم از پسش بر ميام يا نه !
ولي تمام سعيمو ميكنم يه داستان باكيفيت و براتون بنويسم
ممنونم از حمايت هاتون❣️

Middle of the night 🌌🖤Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin