با چشم هايي كه نم اشك در ان مشهود بود به عكس سانگهون خيره بود.
صداي هق هق سويون ميومد.
مادر سانگهون بي حال به ديوار تكيه داده بود و اشك ميريخت .
هوسوك خسته بود.
مرگ سانگهون ضربه بدي و بهش زده بود.
خودش و سرزنش ميكرد.
فكر اينكه اگه زودتر سمت سانگهون ميرفت ممكن بود زنده بمونه هر لحظه نابود ترش ميكرد .
مادرهوسوك فشاري به شونه پسرش اورد تا بيرون برن.
هوسوك براي اخرين بار به لبخند سانگهون نگاهي كرد و خارج شد .دوست نداشت به بيمارستان برگرده.
فضاي خفه بيمارستان..حس ميكرد اگه به اونجا برگرده حالش بدتر ميشه.
تو اتوبوس كنار مادرش نشست و از پنجره يه بيرون خيره شد .
زندگي هميشه همين طور بوده.
همه چيز خيلي طبيعي و نرمال بود، انگار نه انگار پسر 16 ساله بعد از كلي تحمل درد شيمي درماني بخاطر يك سرما خوردگي ساده كل ويروس تو بدنش پخش شده و باعث ايست قلبيش شده!
سمت نيم رخ مادرش برگشت و با صداي ارومي گفت:
_ميشه نريم بيمارستان ؟
مادرهوسوك متعجب سمتش برگشت و گفت:
_چرا؟
_همين طوري..دلم ميخواد يكم هواي تازه وارد ريه هام بشه.
_اما هوسوك..بدنت ضعيف شده دكتر كيم گفت بلافاصله برگرديم.
هوسوك لبخند خشكي زد و سكوت كرد.
جلوي ايستگاه بيمارستان پياده شدن .
هوسوك اه بلندي كشيد وارد بيمارستان شدند .
انگار قرار بود روز سختي و تو اتاق خالي و بدون سانگهون بگذرونه.يونگي تماس اخر و گرفت و نكات مهم و تو پرونده يادداشت كرد.
پرونده رو به دفتر اسناد تحويل داد و سمت ميز كارش رفت.
ساعت 7 بود..يعني كارش تموم شده.
وسايل هاي روي ميزش و مرتب كرد و سمت اتاق رئيس پارك رفت.
تقه اي به در زد و وارد شد.
رئيس پارك با ديدن يونگي دست از نوشتن برداشت .
يونگي احترام گذاشت و گفت:
_پرونده ها رو چك كردم و به دفتر اسناد تحويل دادم.
قرار ملاقات هاي فرداتون و هماهنگ كردم و براتون ايميل زدم.
الانم ميخوام با اجازه مرخص بشم.
رئيس پارك سري از رضايت تكون داد و گفت:
—كارت خوب بود مين...خسته نباشي.
_ممنونم.
_هنوز خبرنگارها مزاحمت ميشن؟
يونگي با ياد اوري اون خبرنگارهاي بيكار كه بيست و چهار ساعت خونشو تحت نظر داشتن كلافه گفت:
_بعد يك مدت براشون عادي ميشه..فعلا خونه قديميم ميمونم .
_ازت معذرت ميخوام،بابت اتفاق هايي كه افتاد درك ميكنم كه چقدر ممكنه اذيت شده باشي ولي همچنان داري ادامه ميدي!
يونگي پوزخندي زد و گفت:
_شما و دخترتون مهمترين مسئله رو ازمن پنهون كرديد..ابرو ريزي بزرگي راه انداخت دوست دختر رز و به لطفش مني كه منشي ساده اي بودم كلي معروف شدم ..دستكم ازم عذرخواهي كرديد همين ميتونه دل گرم كننده باشه.
و با ديدن ساعت سريع احترام گذاشت و گفت:
_كاري دارم كه بايد بهش برسم فردا ميبينمتون.هوسوك نفس عميقي كشيد و برق اتاق و روشن كرد.
تخت خالي بود.
زودتر از اونچيزي كه انتظار داشت وسايل سانگهون و برده بودن.
لبخند تلخي زد و سمت كمدش رفت .
كتشو در اورد و در كمد و باز كرد.
با ديدن كتابش سرشو به در كمد تكيه داد و سعي كرد بفضشو قورت بده.
نفس شو بيرون داد و كتاب و برداشت :
* ديد كه سانگهون با كنجكاوي به كتابش نگاه ميكنه.
لبخندي زد و كتاب و از تو قفسه در اورد و سمتش گرفت.
_اگه بيكار بودي خوشحال ميشم بخونيش ،نويسندش منم.
_جدي ميگي؟!
هيونگ تو نويسنده اي ؟ چه باحال!
من عاشق خوندنم حتما ميخونمش.
و كتاب و از دست هوسوك گرفت*قطره اشكي از چشمش روي كتاب افتاد و زمزمه وار گفت:
_خاطرات ميتونه خيلي بي رحم باشه ،چرا انقدر باهات دوست شدم كه با نبودنت انقدر عذاب بكشم؟يونگي وارد بيمارستان شد و سمت اتاق هوسوك رفت.
وقت كمي داشت و به زور از پرستار اجازه گرفته بود تا بتونه چند دقيقه هوسوك و ببينه.
وارد اتاق شد ولي اثري از هوسوك نبود.
نگران سمت سرويس بهداشتي تو اتاق رفت.
ولي نبود.
نگران شماره هوسوك و گرفت.
از اين بوق هاي انتظار متنفر بود!
بلاخره بعد هفتمين بوق صداي هوسوك پيچيد:
_يونگي
_كجايي هوسوك؟
_اتاق اذيتم ميكرد..اومدم بيرون.
_تو حياطي ؟
_نه !
بالاي پشت بوم .
يونگي اخم وحشتناكي كرد و سمت اسانسور رفت و گفت:
_ديوونه شدي؟ هوا اونقدر خوب نشده و رفتي بالاي پشت بوم؟
هوسوك تك خنده اي كرد و گفت:
_ولي حس خوبيه .. نميدوني چقدر از هواي بيمارستان بهتره.
يونگي وارد اسانسور شد و به حرفهاي هوسوك گوش داد:
_واو يونگي ..باورت ميشه امشب ستاره ها نوراني ترن شايد بخاطر اينه كه سانگهون پيششون رفته نه؟
يونگي لبخندي به تخيلات هوسوك زد و گفت:
_حتما همين طوره.
_هي خودتم ميدوني پرت و پلا دارم ميگم چرا تاييد ميكني.
يونگي خنده اي كرد و هوسوك ادامه داد:
_نميدونم سانگهون كجا رفته ..فقط اميدوارم هر جايي كه هست ديگه..درد نكشه.
يونگي از اسانسور خارج شد و در پشت بوم و باز كرد و وارد پشت بوم شد.
هوسوك و ديد كه به ميله ها تكون داده و به اسمون زل زده.
كتشو در اورد و سمت هوسوك رفت و روي شونه هاش انداخت.
هوسوك گوشيش و پايين اورد و تلفن و قطع كرد.
سمت يونگي برگشت و يونگي تونست صورت اشفته هوسوك و ببينه.
_سانگهون..حالش خوبه ..مطمعن باش درد نميكشه.
هوسوك چونش لرزيد و گفت:
_يادته بهت قول دادم كه هيچ وقت تركت نميكنم؟
يونگي دستشو دراز كرد و هوسوك و به اغوش كشيد:
_اهوم..يادمه.
_من هر طوري كه شده خوب ميشم نميخوام ..اين دردي كه از نبود سانگهون ميكشم و تو هم از نبود من بكشي!
يونگي بدن نيمه جون هوسوك و بيشتر تو اغوشش كشيد و گفت:
_ميدونم از پسش بر مياي باورت نميشه كه چجوري منتظر برگشتت به خونه هستيم.
هوسوك سرشو تكون داد و از اغوش پر مهر يونگي لذت برد.___
سلام اميدوارم حالتون خوب باشه و از تعطيلاتتون تو اين گرماي مزخرف لذت ببريد:)
برخلاف سالهاي پيش من تابستونم تعطيلاتي برام نيست و مشغول درس خوندن و كار كردنم و تايم خيلي كمي براي استراحت دارم و ساعت ٢/٣٠ نصف شب اپ ميكنم بخاطر شماها❤️
اگه داستان و دنبال ميكنيد و دوستش داريد حداقل كار وت دادنه:)
قسمت قبل ١٠٨ بازديد داشته و فقط ٣٩ تا اشتباه نكنم وت خورده.
و ميدونيد خستگي تو تن ادم ميمونه و رقبتي براي ادامه دادن نميمونه.
اگه ميخوايد فيك متوقف تا مهر نشه ازش حمايت كنيد .
مرسي كه داستان و براي خوندن انتخاب كرديد 💕💕
لاو ال💓
ESTÁS LEYENDO
Middle of the night 🌌🖤
Fanficزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...