Part35🤍

257 73 29
                                    

با چشم هايي كه نم اشك در ان مشهود بود به عكس سانگهون خيره بود.
صداي هق هق سويون ميومد.
مادر سانگهون بي حال به ديوار تكيه داده بود و اشك ميريخت .
هوسوك خسته بود.
مرگ سانگهون ضربه بدي و بهش زده بود.
خودش و سرزنش ميكرد.
فكر اينكه اگه زودتر سمت سانگهون ميرفت ممكن بود زنده بمونه هر لحظه نابود ترش ميكرد .
مادرهوسوك فشاري به شونه پسرش اورد تا بيرون برن.
هوسوك براي اخرين بار به لبخند سانگهون نگاهي كرد و خارج شد .

دوست نداشت به بيمارستان برگرده.
فضاي خفه بيمارستان..حس ميكرد اگه به اونجا برگرده حالش بدتر ميشه.
تو اتوبوس كنار مادرش نشست و از پنجره يه بيرون خيره شد .
زندگي هميشه همين طور بوده.
همه چيز خيلي طبيعي و نرمال بود، انگار نه انگار پسر 16 ساله بعد از كلي تحمل درد شيمي درماني بخاطر يك سرما خوردگي ساده كل ويروس تو بدنش پخش شده و باعث ايست قلبيش شده!
سمت نيم رخ مادرش برگشت و با صداي ارومي گفت:
_ميشه نريم بيمارستان ؟
مادرهوسوك متعجب سمتش برگشت و گفت:
_چرا؟
_همين طوري..دلم ميخواد يكم هواي تازه وارد ريه هام بشه.
_اما هوسوك..بدنت ضعيف شده دكتر كيم گفت بلافاصله برگرديم.
هوسوك لبخند خشكي زد و سكوت كرد.
جلوي ايستگاه بيمارستان پياده شدن .
هوسوك اه بلندي كشيد وارد بيمارستان شدند .
انگار قرار بود روز سختي و تو اتاق خالي و بدون سانگهون بگذرونه.

يونگي تماس اخر و گرفت و نكات مهم و تو پرونده يادداشت كرد.
پرونده رو به دفتر اسناد تحويل داد و سمت ميز كارش رفت.
ساعت 7 بود..يعني كارش تموم شده.
وسايل هاي روي ميزش و مرتب كرد و سمت اتاق رئيس پارك رفت.
تقه اي به در زد و وارد شد.
رئيس پارك با ديدن يونگي دست از نوشتن برداشت .
يونگي احترام گذاشت و گفت:
_پرونده ها رو چك كردم و به دفتر اسناد تحويل دادم.
قرار ملاقات هاي فرداتون و هماهنگ كردم و براتون ايميل زدم.
الانم ميخوام با اجازه مرخص بشم.
رئيس پارك سري از رضايت تكون داد و گفت:
—كارت خوب بود مين...خسته نباشي.
_ممنونم.
_هنوز خبرنگارها مزاحمت ميشن؟
يونگي با ياد اوري اون خبرنگارهاي بيكار كه بيست و چهار ساعت خونشو تحت نظر داشتن كلافه گفت:
_بعد يك مدت براشون عادي ميشه..فعلا خونه قديميم ميمونم .
_ازت معذرت ميخوام،بابت اتفاق هايي كه افتاد درك ميكنم كه چقدر ممكنه اذيت شده باشي ولي همچنان داري ادامه ميدي!
يونگي پوزخندي زد و گفت:
_شما و دخترتون مهمترين مسئله رو ازمن پنهون كرديد..ابرو ريزي بزرگي راه انداخت دوست دختر رز و به لطفش مني كه منشي ساده اي بودم كلي معروف شدم ..دستكم ازم عذرخواهي كرديد همين ميتونه دل گرم كننده باشه.
و با ديدن ساعت سريع احترام گذاشت و گفت:
_كاري دارم كه بايد بهش برسم فردا ميبينمتون.


هوسوك نفس عميقي كشيد و برق اتاق و روشن كرد.
تخت خالي بود.
زودتر از اونچيزي كه انتظار داشت وسايل سانگهون و برده بودن.
لبخند تلخي زد و سمت كمدش رفت .
كتشو در اورد و در كمد و باز كرد.
با ديدن كتابش سرشو به در كمد تكيه داد و سعي كرد بفضشو قورت بده.
نفس شو بيرون داد و كتاب و برداشت :
* ديد كه سانگهون با كنجكاوي به كتابش نگاه ميكنه.
لبخندي زد و كتاب و از تو قفسه در اورد و سمتش گرفت.
_اگه بيكار بودي خوشحال ميشم بخونيش ،نويسندش منم.
_جدي ميگي؟!
هيونگ تو نويسنده اي ؟ چه باحال!
من عاشق خوندنم حتما ميخونمش.
و كتاب و از دست هوسوك گرفت*

قطره اشكي از چشمش روي كتاب افتاد و زمزمه وار گفت:
_خاطرات ميتونه خيلي بي رحم باشه ،چرا انقدر باهات دوست شدم كه با نبودنت انقدر عذاب بكشم؟

يونگي وارد بيمارستان شد و سمت اتاق هوسوك رفت.
وقت كمي داشت و به زور از پرستار اجازه گرفته بود تا بتونه چند دقيقه هوسوك و ببينه.
وارد اتاق شد ولي اثري از هوسوك نبود.
نگران سمت سرويس بهداشتي تو اتاق رفت.
ولي نبود.
نگران شماره هوسوك و گرفت.
از اين بوق هاي انتظار متنفر بود!
بلاخره بعد هفتمين بوق صداي هوسوك پيچيد:
_يونگي
_كجايي هوسوك؟
_اتاق اذيتم ميكرد..اومدم بيرون.
_تو حياطي ؟
_نه !
بالاي پشت بوم .
يونگي اخم وحشتناكي كرد و سمت اسانسور رفت و گفت:
_ديوونه شدي؟ هوا اونقدر خوب نشده و رفتي بالاي پشت بوم؟
هوسوك تك خنده اي كرد و گفت:
_ولي حس خوبيه .. نميدوني چقدر از هواي بيمارستان بهتره.
يونگي وارد اسانسور شد و به حرفهاي هوسوك گوش داد:
_واو يونگي ..باورت ميشه امشب ستاره ها نوراني ترن شايد بخاطر اينه كه سانگهون پيششون رفته نه؟
يونگي لبخندي به تخيلات هوسوك زد و گفت:
_حتما همين طوره.
_هي خودتم ميدوني پرت و پلا دارم ميگم چرا تاييد ميكني.
يونگي خنده اي كرد و هوسوك ادامه داد:
_نميدونم سانگهون كجا رفته ..فقط اميدوارم هر جايي كه هست ديگه..درد نكشه.
يونگي از اسانسور خارج شد و در پشت بوم و باز كرد و وارد پشت بوم شد.
هوسوك و ديد كه به ميله ها تكون داده و به اسمون زل زده.
كتشو در اورد و سمت هوسوك رفت و روي شونه هاش انداخت.
هوسوك گوشيش و پايين اورد و تلفن و قطع كرد.
سمت يونگي برگشت و يونگي تونست صورت اشفته هوسوك و ببينه.
_سانگهون..حالش خوبه ..مطمعن باش درد نميكشه.
هوسوك چونش لرزيد و گفت:
_يادته بهت قول دادم كه هيچ وقت تركت نميكنم؟
يونگي دستشو دراز كرد و هوسوك و به اغوش كشيد:
_اهوم..يادمه.
_من هر طوري كه شده خوب ميشم نميخوام ..اين دردي كه از نبود سانگهون ميكشم و تو هم از نبود من بكشي!
يونگي بدن نيمه جون هوسوك و بيشتر تو اغوشش كشيد و گفت:
_ميدونم از پسش بر مياي  باورت نميشه كه چجوري منتظر برگشتت به خونه هستيم.
هوسوك سرشو تكون داد و از اغوش پر مهر يونگي لذت برد.


___
سلام اميدوارم حالتون خوب باشه و از تعطيلاتتون تو اين گرماي مزخرف لذت ببريد:)
برخلاف سالهاي پيش من تابستونم تعطيلاتي برام نيست و مشغول درس خوندن و كار كردنم و تايم خيلي كمي براي استراحت دارم و ساعت ٢/٣٠ نصف شب اپ ميكنم بخاطر شماها❤️
اگه داستان و دنبال ميكنيد و دوستش داريد حداقل كار وت دادنه:)
قسمت قبل ١٠٨ بازديد داشته و فقط ٣٩ تا اشتباه نكنم وت خورده.
و ميدونيد خستگي تو تن ادم ميمونه و رقبتي براي ادامه دادن نميمونه.
اگه ميخوايد فيك متوقف تا مهر نشه ازش حمايت كنيد .
مرسي كه داستان و براي خوندن انتخاب كرديد 💕💕
لاو ال💓

Middle of the night 🌌🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora