تا حالا شده بي دليل احساس سنگيني كني؟!
غم بزرگي تو دلت باشه و اين غم هر لحظه بزرگ و بزرگتر بشه و به شكل بغض گلوت و فشار بده؟
با شنيدن صداي نواختن ويلن كه با تمام احساس نواخته ميشد تجمع سريع جوشش اشك و تو چشمات حس كني؟
حس بده تنها بودن تو يه جاي دور ، نتونستن گفتن حقايق ،دردي كه تا مغز و استخونت تاثير بزاره...همه اينا باعث شده بود هوسوك تنها و غمگين سر روي زانوهاش بزاره و با چشماي شيشه اي از پنجره به بارون كه وحشيانه ميباريد نگاه كنه.
_انگار دل تو هم مثل من گرفته...ولي تو شجاعت گريه كردن و داري...ولي من حتي نميتونم بخاطر دردهام..گريه كنم.
مدتي گذشت و در اتاق با شدت باز شد
هوسوك سرشو بلند كرد و به مادرش كه اشفته و بهت زده بهش خيره بود ،نگاه كرد.
مادرش دستشو از دستگيره برداشت و روي دهنش گذاشت :
_اوه..خداي..من.
چقدر از اخرين باري كه هوسوك و ميديد شكسته تر و مريض شده بود.
هوسوك لبهاش و كش داد و سعي كرد لبخند بزنه:
_اومدي ..مامان؟!
مادر هوسوك نتونست تحمل كنه و اشك هاش جاري شد و سمت هوسوك رفت و محكم بغلش كرد.
هوسوك بي حال دست هاشو دور مادرش بغل كرد و به صداي ضربان قلب مادرش گوش داد
و قطره اشكي از چشمش افتاد.
مادرهوسوك سر هوسوك و نوازش كرد و با صدايي كه ميلرزيد زمزمه كرد و گفت:
_خوب ميشي هوسوك....نگران نباش..بايد قوي بموني پسرم.
هوسوك سرشو بيشتر فشرد و نفس عميقي كشيد.مادر هوسوك روي صندلي كنار تخت نشست و با چهره اي كه سعي ميكرد دلواپسيشو پنهان كنه گفت:
_من و ببخش هوسوك..واقعا متاسفم..تو اين روزاي سخت بايد كنارت ميبودم...ببخش كه..فراموشت كردم!
_همين كه..الان پيشمي..كافيه مامان!
مادرهوسوك لب هاش ميلرزيد سعي ميكرد بغضشو قورت بده ، دستي به بازوهاي هوسوك كشيد و گفت:
_اين چند وقته چقدر لاغر شدي..چرا مراقب خودت نبودي..بايد غذاي خونگي برات درست كنم.
هوسوك لبخندي زد و گفت:
_او..خيلي دلم ميخواد سوپ هاي مخصوصت و دوباره بخورم.
_چطورهه امشب درست كنم و با هم بخوريم؟!
_باشه
همون لحظه در اتاق باز شد و سانگهون با سرم تو دستش وارد اتاق شد
با تعجب به خانم ميان سال نگاه كرد
هوسوك با لبخند گفت:
_سانگهون ايشون مادرمه..مامان سانگهون هم اتاقيمه و دونسنگم!
مادرهوسوك بلند شد و سانگهون جلو اومد و خم شد و گفت:
_خوشبختم اجوما من سانگهونم..خوشحالم باهاتون اشنا شدم
_منم خوشبختم عزيزم...چه لبخند زيبايي داري!
سانگهون خجالت زده گونه هاش رنگ گرفت و تشكر ارومي كرد
_مامان چطوره امشب سانگهونم بهمون اضافه شه و باهم غذا بخوريم؟!
_مشكلي نيست عاليه..پس من ميرم وسايل هاشو ميخرم و خونت ميرم ميپزم و ميارم!
هوسوك از ميز كنار تختش كليد خونشو در اورد و به مادرش داد
_ادرس و ميدوني ديگه؟!
_اونقدر پير نشدم تا فراموش كنم خونه پسرم كجاست.
شما استراحت كنيد شب ميبينمتون!
_منتظرت ميمونيم!مادر هوسوك از اتاق بيرون اومد و نفس عميقي كشيد
اشك هاي خشك شده روي صورتش و با دستمال پاك كرد و سمت اتاق دكتر كيم رفت.
YOU ARE READING
Middle of the night 🌌🖤
Fanfictionزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...