الان بعد از طولاني مدت احساس خوشحال بودن ميكنم.
اين كه ميبينم مادرم بخاطر من از كار و زندگيش دست كشيده و داره از من با جون و دل مراقبت ميكنه.
دوستهايي دارم كه با ديدن چشماشون ميفهمم چقدر بهم اهميت ميدن و نگران سلامتيم هستند.
دوست جديدي دارم كه طرفدارمه و كتاب هام و با اشتياق دنبال ميكنه و بهم اميد ميده كه "اره هوسوك تو داري كار درست و انجام ميدي"
و كسي كه عاشقانه دوستش دارم بخاطرم كارهايي ميكنه كه هيچ وقت نديده بودم براي كسي انجام بده.
من به اين ميگم خوشبختي تو اوج بدبختي!
درسته دارم لحظات سختي ميگذرونم كه اين شادي هاي كوچيك در برابرش هيچ و پوچه ...اما من هنوز اميدوار يك اينده بهترم...هوسوك دست از نوشتن برداشت و ساعت روي ميز و چك كرد .
وقت شيمي درمانيش بود..
اين جلسه هفتمش بود و بدنش به شدت خسته بود.
نسبت به روز اول شيمي درماني ضعيفتر شده بود.
ردي از موهاش نبود انگار از اول مويي نداشته.
ابروهاش از جلسه سوم شروع به ريزش كردن مژه هاش ريخته بود و چهره بي روحي گرفته بود.
دفترشو روي ميز گذاشت و با ضعف دست هاش و تكيه گاه خودش كرد تا بلند بشه.
از جاش بلند شد و مكث كرد تا بتونه نفسي تازه كنه.
همون لحظه سانگهون وارد اتاق شد.
رنگ و رويي نداشت و سرفه هاي خشكي ميكرد.
هوسوك با ديدن سانگهون گفت:
_حالت خوبه ..؟
سانگهون لبخندي زد و گفت:
_اره هيونگ ..كمي سرما خوردم الان پيش دكتر دو بودم بهم قرص داد و گفت استراحت كنم.
هوسوك نگران جلو رفت و شونه هاي سانگهون و فشرد و گفت:
_پسر بايد مراقب خودت باشي..تو چند وقت ديگه جراحي داري نميتوني مريض بشي!
سانگهون چشم هاشو به نشونه تاييد باز و بسته كرد و زمزمه كنان گفت:
_هيونگ..بعد مدتها تونستم با مادر پر مشغلم وقت بگذرونم چيزي كه هيچ وقت تو خوابمم نميديدم ...كسي كه هميشه سرش شلوغ بود بخاطر قراهم كردن زندگي بهتر براي من !
تونستم با سويون برم سر قرار با وجود نداشتن مو ..ولي سويون بهم گفت زيبايي كه تو وجودمه و ترجيح ميده و تازه...
سانگهون خنده بلندي كرد و گفت:
_اين طوري از نظرش كيوت ترم...
بعدشم فرصتي داشتم با تو و دوستهاي بي نظيرت پيكنيك برم ..تو اين چند وقت كلي تجربه هاي بي نظيري داشتم مطمعن باش اين مريضي ساده نميتونه من و از پا در بياره.
هوسوك لبخند زيبايي زد و شونه سانگهون و نوازش كرد و گفت:
_بهت اطمينان دارم سانگهون ميدونم از پسش بر مياي .
و با صدا شدنش توسط مادرش سمت اتاق شيمي درماني رفت و سانگهون و تنها گذاشت.با صحبت هاي دكتر كيم متوجه شد اين مرحله از شيمي درماني سخت تره و بايد فشار و درد بيشتري و تحمل كنه بخاطر اينكه از اشعه بيشتري استفاده ميكنن و هوسوك بايد مقاومت بيشتري داشته باشه.
با اطمينان سرشو براي مادرش كه با چشم هاي نگران نگاهش ميكرد تكون داد و وارد اتاق شد.
خب از اون چيزي كه فكر ميكرد بدتر بود .
سرش به شدت درد گرفته بود و عرق ناشئ از درد از صورتش ميچكيد.
رگهاي سر و دست هاش متورم شده بود و به راحتي ميشد تشخيص داد مويرگهاش كجاست!
وقتي با اشاره دكتر كيم درجه بالا رفت نتونست تحمل كنه و داد بلندي كشيد و ناخون هاشو وارد دستش كرد.
مادرش بي قرار چشم هاش و محكم بست تا درد كشيدن پسرش و نبينه.
بعد چند دقيقه فشار كمتر شد و پرستار وارد اتاق شد تا به هوسوك كمك كنه تا روي ويلچر بشينه.
هوسوك با كمك پرستار روي ويلچر نشست و مثل عروسك روي ولچر ولو شد.
پرستار از اتاق خارجش كرد و با مادرش سمت اتاق رفتن.
VOUS LISEZ
Middle of the night 🌌🖤
Fanfictionزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...