Part22🖤

348 68 36
                                    

_چرا بايد خودم و بكشم؟!
اومده بودم يكم هوا بخورم و تو جانگ هوسوك انقدر بحث و عوض نكن و بهم بگو چه بلايي سر موهات اومده !

هوسوك كمي خودشو از يونگي دور كرد و گفت:
_ميخواستي چي بشه مدل موهام و عوض كردم
_شوخي داري ميكني؟!
رسما موهات و تراشيدي و به اين ميگي عوض كردن مدل مو؟
_فقط اومدم..مطمعنشم اتفاقي برات نيفتاده باشه ..ديگه ميرم
هوسوك بلند شد و پشت به يونگي كرد
هنوز دو قدم بيشتر دور نشده بود كه دستش محكم از پشت كشيده شد و رو به روي يونگي قرار گرفت.
_فكر نكن نفهميدم..رفتار اين چند وقتت خيلي عجيب بود
هميشه دروغ بهم ميگي و فكر ميكني من متوجه نميشم؟
انگار يادت رفته تو رو بهتر از خودت ميشناسم!
هوسوك با چشماي خالي به يونگي نگاه كرد و گفت:
_چي و ميخواي بدوني؟
يونگي با تحكم گفت:
_اين كه چه بلايي سرت اومده!؟
هوسوك زمزمه كنان گفت:
_فكر نميكنم ..گفتن حقيقت..تغييري ايجاد كنه.
يونگي كلافه و عصبي داد زد و گفت:
_فقط بهم بگو!
هوسوك خواست چيزي بگه كه تلفنش شروع به زنگ خوردن كرد.
نگاهش و از يونگي گرفت و گوشي شو با دست ازادش از جيبش در اورد و به شماره مادرش خيره شد
تماس و برقرار كرد و با صداي اروم گفت:
_الو؟
_هوسوكي..منم مامانت متاسفم اين چند وقت نتونستم جوابت و بدم
درگير كاراي تحصيلي سونگجو بودم
اتفاقي افتاده؟
تو پيغامي كه برام گذاشتي گفتي كار ضروري داري!
هوسوك به چشماي يونگي خيره شد و گفت:
_بايد چند وقتي برگردي كره مامان
_چرا؟!
_نياز دارم كه عمل بشم..و امضاي تو رو ميخوان!
_...چه ..عملي؟!
_من..تو سرم..كنار مخچم..يه غده بزرگ دارم ..و هر روز اين غده داره بزرگتر ميشه.. و بايد هر چه زودتر عمل كنم.
يونگي با شنيدن حرف هوسوك چشماش رنگ تعجب و ناباوري گرفت و شوكه دست هوسوك و رها كرد
_هوسوك....چي داري ميگي چطو...
_مامان ..ديگه بايد قطع كنم..اميدوارم هر چه زودتر به كره برگردي ..منتظرت ميمونم.
هوسوك تلفن و قطع كرد و اروم رو به يونگي گفت:
_حالا ..حقيقت و ..فهميدي؟
_چرا..زودتر از ..اينا بهم نگفتي!
_گفتنش چه سودي داشت؟
يونگي عصبي و با ناراحتي داد زد :
_بايد به جاي اعتراف احمقانت درباره بيماريت بهم ميگفتي ..جانگ هوسوك!
هوسوك ناباور و بهت زده به يونگي نگاه كرد و دهنش چند بار باز و بسته شد
_تا كي ميخواي قلبم و بشكني..يونگي؟!
يونگي دستشو توي موهاش كشيد و دور خودش چرخيد و رو به هوسوك با جديت گفت:
_كي اين اتفاق افتاد ..كي بايد عمل كني؟!
هوسوك پوزخند دردناك زد و گفت:
_زمان اتفاق افتادنش زياد مهم نيست ..روز عملم به احتمال زياد روز ..مرگمه..نميخواد زياد خودت و اذيت..
يونگي سمت هوسوك يورش برد و بازوهاش و محكم تو دست گرفت و محكم تكونش داد و با چشماي عصيان گر رو به هوسوك گفت:
_هيچ وقت..ديگه..درباره ..نبودنت حرف نزن!
هوسوك طاقت نياورد و قطره اشكي از چشمش افتاد و زمزمه وار گفت:
_يونگ..چرا زماني كه قلبم و تيكه تيكه ميكني..بازم عاشقانه..فقط براي تو ميزنه ؟!
يونگي بغضش هر لحظه بزرگتر ميشد با صداي لرزون رو به هوسوك گفت:
_....پس خواهش ميكنم..هوسوك....بخاطر ..من زندگي كن...ديگه هيچ وقت..درباره..رفتن حرف..نزن!
هوسوك نتونست تحمل كنه و بغضش با صداي بلند شكست و شروع به هق هق كرد
يونگي با درد هوسوك و به اغوش كشيد و محكم بغلش كرد.
اشك هاي هوسوك شونه يونگي رو خيس ميكرد
ديوار نترس بودن هوسوك از بين رفته بود
هر چقدر تظاهر ميكرد كه نميترسه و براش مهم نيست كه اتفاقي بيفته پودر شد
وقتي شونه يونگي بود كه اشك بريزه
وقتي اغوش يونگي بود كه تكيه گاهش باشه
چرا بازم بايد نقش بازي ميكرد؟!
چرا بايد انكار ميكرد كه از جراحي كردن نميترسه؟

هوسوك با صداي لرزون و نازك شده گفت:
_من..من..خيلي..ميترسم...
يونگي قطره اشكي از چشمش افتاد و صداش و صاف كرد و گفت:
_نبايد ..بترسي..من پيشتم..نميتوني ..من و ترك كني..من هميشه..بهت نياز دارم ..هوسوك.

________
سلام بچه ها
با قسمت جديد اومدم🥺
ميدونم خيلي كمه و متاسفم🥲
قرار بود تعطيلات اپ كنم خيلي بد قول شدم چيزي كه خيلي ازش بدم مياد😭
تعطيلات سفر رفتم و اصلا وقت نميكردم چيزي بنويسم و اپ كنم
بعدشم دانشگاه ها قراره حضوري بشه و اسباب كشي داريم🥲💔
دلم نيومد بازم معطلتون كنم و اين نيمچه پارت و نوشتم 🥺
قول ميدم هر وقت بيكار شدم بنويسم و اپ كنم
اميدوارم اين پارت و دوست داشته باشيد ❤️

بفرماييد يونگي هم فهميد (كسايي كه منتظر بوديد يونگي بفهمه)
فقط نميدونم چرا انقدر ساديسم داره و ابراز ناراحتيشم انقدر داغونه🤦🏻‍♀️

Middle of the night 🌌🖤Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin