هوسوك با نگراني به رفتن يونگي از مراسم خيره شد
خبرنگارها تند تند عكس ميگرفتن و رز براي فرار از دست فلش هاي دوربين به سمت خروجي رفت
باديگاردها جلوي خبرنگارها رو گرفته بودن تا نزديك رز نشن
ليسا كه كنار هوسوك ايستاده بود با پوزخند نظاره گر بود
_مثل اين كه كارم اينجا تموم شده
ليسا پيش خودش زمزمه كرد و عينك افتابيش و از تو كيف در اورد و با اشاره به منشيش از سالن خارج شد
فلش بك 15 دقيقه پيش*_بهت تبريك ميگم...دوست دختر عزيزم ..
هوسوك با تعجب به ليسا نگاه كرد
رز با استرس بيشتر دست يونگي و فشرد
يونگي نيم نگاهي به رز انداخت و به چشماي ليسا خيره شد :
_ببخشيد؟!
ليسا هم با پوزخند به چشماي يونگي نگاه كرد و گفت:
_اوپس ....نگو كه خبر نداشتي مين يونگي؟
اومو من فكر ميكردم رز بهت گفته بود كه بايكسشواله و دوست دختر داره!
يونگي چهره سردشو حفظ كرد و خواست چيزي بگه كه خبرنگارها يهويي هجوم اوردن سمت سالن
باديگاردها سريع واكنش نشون دادن و جلو اومدن تا جلوي ازدحامشون و بگيرن
_خانم پارك درسته كه شما قبلا دوست دختر داشتيد؟!
_خانم پارك درسته كه دوست دخترتون قبليتون تو مراسمتون حضور دارن ؟
_اقاي مين شما خبر داشتيد كه خانم پارك رابطه طولاني مدتي داشتن؟
_خانم پارك اين خبر و تاييد ميكنيد؟
يونگي بي توجه به چيزي دست رز و از بازوش گرفت و محكم رها كرد و از سالن خارج شدليسا از سالن گذشت و به بالاي پله ها كه رئيس پارك ايستاده بود نگاه كرد
عينكشو از چشماش فاصله داد و به چشماي رئيس پارك خيره شد و چشمكي زد و خنده بلندي كرد و رفت
رئيس پارك عصبي نرده رو توي دستش فشرد و زير لب گفت:
_دختره عوضي..همه چيز زير سر ليساست!
باديگار نزديك رئيس پارك شد و گفت:
_چه دستوري ميديد قربان؟
رئيس پارك چشماشو كلافه چرخوند و سمت خروجي برگشت و گفت:
_ببين اين دختره هرزه كي وارد سئول شده !
_چشم قربان..ميني با تعجب سمت هوسوك رفت و گفت:
_هوسوك ..تو هم ديدي چي شد؟
هوسوك به ميني نگاه كرد و گفت:
_منم نميدونم..انگار رز با يكي قرار ميزاشته!
ميني دست هاش و بغل كرد و گفت:
_عجب ابرو ريزي بشه!
حالا يونگي كجا گذاشت رفت؟!
هوسوك با شنيدن اسم يونگي دوباره نگران شد
_نميدونم ..فقط وقتي دختر كناريم خودشو به عنوان دوست دختر رز معرفي كرد يونگي رفت!
ميني با چشماي درشت شده گفت:
_پس واقعا دوست دختر قبليش اومده كه مراسم و بهم بريزه..عجب حركتي!
هوسوك به ميني نگاه كرد و گفت:
_تو الان جدي داري حرف ميزني؟
_اين ازدواج از اول هم اشتباه بود هوسوك ..دوام زيادي نداشت ..اينم از اوليش!هوسوك به ساعت نگاه كرد
ساعت 6بود و و 4 ساعت بود كه از يونگي خبر نداشت!
بايد ميرفت ارايشگاه تا موهاش و كوتاه كنه فردا جلسه اول شيمي درماني بود
عصبي كتشو از روي مبل برداشت و از خونه خارج شده و تاكسي گرفت و سمت ارايشگاه رفت.
YOU ARE READING
Middle of the night 🌌🖤
Fanfictionزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...