Part18🖤

290 69 59
                                    

"بخاطر استقبال زيادتون 20ساعت نگذشته كه براتون اپ كردم "
"هشدار: انگست ترين قسمتي كه قراره بخونيد "
____________________         _________________

هوسوك لباس هاش و به تن كرد و جلوي اينه به چهره بي فروغش خيره شد
رنگش پريده بود و لب هاش رنگي نداشت.
سانگهون وقتي تعلل هوسوك و جلو اينه ديد گفت:
_هيونگ ..من كرم و بالم لب دارم ميخواي؟
_اوه ممنون ميشم بهم قرض بدي.
سانگهون از تو كشو وسايل و دست هوسوك داد
_ممنون سانگهون
سمت اينه برگشت و كرم زد و بالم لب و به لب هاش زد و گفت:
_اين طوري بهتر شد..
و با فكر ديدن يونگي قلبش از خوشي ديوانه وار ميزد و با لبخند بزرگ سمت سانگهون برگشت و گفت:
_چطور شدم؟
_بي نظير شدي هيونگ خوش بهت بگذره.
هوسوك قبل از خارج شدن با دستهاش قلب براي سانگهون درست كرد و گفت:
_امروز ،همه چي خوبه ممنون سانگهون.


از تاكسي پياده شد و با استرس و هيجان وارد كافه شد
بعد مدتها خود يونگي بهش زنگ زده بود و ميخواست ببينتش
با لبخند جدا نشدني از لبهاش كنجكاوانه كافه رو از نظر گذروند و يونگي و ديد كه مثل هميشه سمت راست كافه كنار پنجره نشسته.
نفس عميقي كشيد و جلو رفت و روبه رو يونگي نشست.
يونگي سرش و بلند كرد و به هوسوك نگاه كرد
_هي يونگي ..مشتاق ديدار ..دلم برات تنگ شده بود
يونگي لبخند كوچيكي زد و گفت:
_مشتاق ديدار ..هوسوك ..حالت چطورهه ؟
_الان كه ديدمت حالم بهتر شد
همون لحظه گارسون اومد و گفت:
_چي ميل داريد؟
_يه قهوه اسپرسو
_اب پرتقال.
يونگي با تعجب به هوسوك نگاه كرد و گفت:
_ذائقت فرق كرده؟ هيچ وقت ابميوه نميخوردي و بخاطر قهوه هاي اين كافه اينجا ميومدي !
هوسوك لبخند دست پاچه اي زد و گفت:
_اههه.. نميدونم همين طوري دوست داشتم ابميوه سفارش بدم.
_اين يه هفته كجا بودي؟
با سوال يهويي يونگي با تعجب بهش نگاه كرد و گفت:
_فكر كنم خبر داشته باشي..من لس انجلس پيش مامانم بودم.
يونگي چشم هاشو ريز كرد و گفت:
_خوش گذشت؟!
اب و هواش چطور بود؟
_اهوم بعد يك سال مامانم و ديدم خيلي دلتنگش بودم
چون نزديك بهارهه هوا خوب شده بود
گارسون سفارشاتشون و اورد و ابميوه رو براي هوسوك و قهوه رو براي يونگي گذاشت و رفت.
هوسوك ني ابميوه رو دهنش برد و طمع پرتقال و مزمزه كرد.
يونگي خونسرد قهوه رو نوشيد و گفت:
_ولي هواشناسي و ديدم به طور عجيبي برف سنگيني شروع شده بود لس انجلس!
هوسوك ابميوه تو گلوش پريد و شروع به سرفه كرد
يونگي نگران خم شد و به گارسون اشاره كرد تا اب بياره.
هوسوك ليوان اب و گرفت و كلشو نوشيد .
_خوبي؟
يونگي با نگراني پرسيد.
_اره..تو گلوم پريد!
يونگي تكيه داد و گفت:
_يادم نمياد دوستي داشته باشي كه پسرش تو رو هيونگ صدا بزنه و اسمش سانگهون باشه.
هوسوك با استرس گفت:
_اومدي امروز حالم و بپرسي يا بازجويي كني؟
هوسوك با عصبانيت پرسيد.
يونگي هم با پرخاش روي ميز كوبيد و گفت:
_هوسوك من احمق نيستم تو لس انجلس نرفتي چرا داري دروغ ميگي؟
كجا بودي اين يه هفته؟
هوسوك لرزش عصبي دستشو و حس كرد
بايد چي ميگفت؟!
چطور بود فرار ميكرد؟
نميخواست حقيقت و بگه!
اما يونگي مصمم به هوسوك زل زده بود و نگاهش ميكرد
_سعي نكن بهم دروغ بگي پروازت و چك كردم و فهميدم اصلا همچين پروازي وجود نداشته.
هوسوك نبض زدن شقيقشو حس ميكرد و احساس تهوع داشت.
بدجور تو تنگنا بود
_من...
هوسوك اروم زمزمه كرد
يونگي خيره منتظر بود
_من ..دروغ ......
_يونگي؟!
نگاه يونگي از هوسوك برداشته شد و به رز خيره شد.
_واو باورم نميشه اينجا ميبينمت.
يونگي كلافه نگاهش و گرفت و بلند شد :
_اينجا چيكار ميكني رز؟
رز بي توجه به حرف يونگي سمت هوسوك رفت.
هوسوك با استرس بلند شد و به رز خيره شد
_او من شما رو ميشناسم؟
_هوسوكه..دوستم!
با تاكيد بيشتر دوستم و گفت.
هوسوك لبخند دستپاچه اي كرد و گفت:
_هوسوك هستم
رز با لوندي دستشو جلو اورد و گفت:
_تعريفتون و زياد شنيدم ..منم رز نامزد  يونگي.
هوسوك به دست رز نگاه كرد و دستشو با لرز گرفت
رز با خنده گفت:
_باورم نميشه صميمي ترين دوست يونگي و اينجا ديدم يه روز حتما دعوتتون ميكنم.
يونگي با خشم جلو اومد و دست رز و از دست هوسوك جدا كرد و گفت:
_اشنا شديد ..چطوره كه بريم؟
رز با تعجب گفت:
_نميدونستم انقدر عجله داري..
به هوسوك نگاه كرد و لبخند مليحي زد و گفت:
_هوسوك شي متاسفم ولي الان بايد برم ولي چه برخورد عجيبي
و از تو كيفش كارت دعوت نامزدي و در اورد و به سمت هوسوك گرفت:
_شما اولين نفري هستيد كه كارت دعوت و ميگيره ..منتظر اومدنتون چهارشنبه هستيم!
هوسوك با چشماي شيشه اي به كارت نامزدي رز و يونگي نگاه كرد
يونگي عصبي خواست كارت و  بگيره از دست رز كه هوسوك با صداي سرد گفت:
_باعث افتخاره ..كه عروسي بهترين دوستم باشم..
و كارت و قبل از يونگي گرفت و رو به يونگي گفت:
_پس بخاطر اين امروز خواستي من و ببيني.. از صميم قلبم برات ارزو خوشبختي و خوشحالي ميكنم يونگي..
و نگاهش و گرفت و به رز گفت:
_با اجازه بايد برم.. چهارشنبه ميبينمتون!
و از فضاي خفه كافه خارج شد.

دست از ديويدن كشيد و
با پاهاي  لرزون وارد كوچه شد و نتونست طاقت بياره و با صداي خفه شروع به گريه كرد
دستشو محكم روي دهنش گذاشت و هق هق كرد
روي زمين و يخ زده نشست و سرشو تكيه به ديوار داد
اشك هاش بي اختيار جاري مي شد و تلاشي نميكرد تا تمومش كنه
دست چپش كه به طور عصبي ميلرزيد دعوت نامه رو در اورد و به عكس خندون رز و يونگي خيره شد
بغضش هر لحظه بزرگ و بزرگتر ميشد و لبهاش ميلرزيد
سرش تير وحشتناكي كشيد و تعادلش و از دست داد و چشماش تار شد
شونه هاش ميلرزيد و سرش از شدت درد نبض ميزد
با درد و چشماي اشكي سرشو محكم تو دست گرفت و گفت:
_اين..درد..داره..تمومش..كن..خواهش ..ميكنم.....

_____________
يونگي و مورد عنايت خود قرار بديد مشكلي نداره🥲
خودم سرش حرص خوردم و اشك ريختم 🚬🚬

Middle of the night 🌌🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora