Part 31🤍

306 63 77
                                    

زمان هايي هست كه با تموم وجود حس  هاي تازگي  مهم بودن، خاص بودن و زنده بودن داري اين ها حس هايي بود كه هوسوك داشت .
يونگي بهش هر روز زنگ ميزد و جوياي حالش بود.
بيشتر اوقات بهش سر ميزد حتي اگه فقط يك ربع وقت موندن داشت.
همين ها براي هوسوك كافي بود .در واقع همين كه يونگي بهش اهميت ميداد حس زنده بودن و تازگي داشت.
هيچ وقت درباره رز و رابطه اش صحبت نميكرد.
نميخواست با كوچيك ترين حرفي باعث رنجش يونگي بشه.
ميخواست هر وقت يونگي پيشش مياد مثل خودش حس خوبي داشته باشه.
نميخواست با كوچيك ترين حرفي باعث ناراحتيش بشه.
هوسوك كه نميدونست... شايد اين روزها اخرين روزهايي بود كه كنار يونگي و مادرش بود.
نميخواست احتمال هاي بد و در نظر بگيره!
ولي فقط ميخواست از تك تك لحظه هاش به قول سانگهون استفاده كنه.
نميخواست حسرتي تو دلش بمونه.
چندين بار به جيمين زنگ زد ،فكر ميكرد ديگه وقت گفتن بيماريش به جيمين باشه.
دلش نميومد دل دونسنگ مهربونش و بشكونه.
اما جيمين هم حق داشت كه درباره بيماريش بدونه.
بلاخره جراتش و سه روز پيش پيدا كرد و به جيمين زنگ زد ولي در دسترس نبود.
به طور عجيبي جواب تلفنش و نميداد و اخرين باز كه بهش زنگ زد يك خانم جوان جواب داد و گفت اين خط چند روزي هست واگذار شده و به فروش رفته!
فقط اميدوار بود مشكل جدي براي جيمين اتفاق نيفتاده باشه كه خطش و واگذار كرده بدون اين كه به صميمي ترين دوست هاش خبر بده.
منتظر بود كه جيمين بهش زنگ بزنه و حقيقت و بگه.
ديروز وقتي خسته و شكسته از اتاق شيمي درماني خارج شده خيلي ناگهاني ميني و ديد كه پشت ستون ايستاده و با چشماي غمگين و چهره بغض دار بهش زل زده.
وقتي لبخند شكسته اي زد و قدم ارومي سمت ميني گذاشت ميني محو شد.
انگار كه از اول اونجا نبوده!
مثل اينكه ميني هنوز قدرت رو به رو شدن باهاش نداشت.
ولي ميني نامرد نميدونست هوسوك هر روز مشتاق ديدنشه و دلتنگ دوست عزيزشه ؟!
دركش ميكرد و بهش حق ميداد كه ازش دوري كنه ولي هوسوك ميترسيد كه روزي برسه كه  نتونه هيچ وقت ميني و ببينه.
هوسوك عاشق دوستاش بود.
طاقت ناراحتي و دوري ازشون و نداشت.
دوست داشت مثل قديم چهارنفري تو رستوران اجوما باشن و گوشت گاو و سوجو بخورن.
جيمين براشون اهنگ بخونه و ميني مثل ديوونه ها برقصه و يونگي و هوسوك كنار هم تشويقشون كنن.
اين خاطرات چند ماه پيش مثل ارزو شده بود براش.
از كي تا حالا انقدر زمان داشت براي هوسوك زود ميگذشت؟

هوسوك و مادرش كنار هم نشسته بودن و مادر هوسوك در حالي كه داشت كتاب ميخوند رو به هوسوك كرد و گفت:
_امروز داشتم با دكتر كيم صحبت ميكردم، نظرت درباره ادامه درمان تو لس انجلس چيه؟
هوسوك سرش و سمت مادرش برگردوند و با تعجب گفت:
_چقدر يهويي؟!
_اونقدر هم يهويي نبود بنظرم امكانات امريكا بهتره با دكتر كيم دربارش قبلا گفته بودم ولي نظر دكتر اينه كه فعلا تا پايان شيمي درماني كره باشي ولي براي جراحي اگه اينجا راحت نيستي ميتونيم بريم امريكا.
هوسوك تو فكر فرو رفت و سكوت كرد.
هوسوك اصلا دوست نداشت از كره بره امريكا حتي براي جراحي.
اصلا دوست نداشت با شوهر مادرش و بچه مادرش رو به رو با اين مريضي بشه.
اگه امريكا ميرفت يه جور سر بار ميشد .
ترجيح ميداد تو كره بمونه.
_فكر ميكنم ...اينجا راحت ترم تا امريكا.. به هر حال من به دكتر كيم خيلي اعتماد دارم.
_زود تصميم نگير هوسوك ،بزار بعد شيمي درماني ببينيم چي ميشه مهم ترين چيز سلامتي تو هست ،نميتونيم ريسك كنيم و بايد بهترين تصميم گرفته بشه.
_باشه مامان، انقدر نگران نباش مطمعن باش من زود خوب ميشم .
و لبخند بزرگي به چهره مادرش كه انگار چندين سال تو اين چند هفته پير تر شده بود زد.
مادر هوسوك لبخند غمگيني زد و با غصه اي كه سعي در پنهان كردنش داشت دستشو سمت سر بدون مو هوسوك برد و اروم شروع به نوازش كرد و گفت:
_معلومه..كه خوب ميشي..تو هوسوكي مني..مگه چقدر از عمرت گذشته ..تو بايد جاي پدرت هم زندگي كني.
هوسوك با شنيدن اسم پدرش چشم هاش اشكي شد و لبخندش محو شد.
پدرش ،كسي كه خيلي زود هوسوك و مادرش و ترك كرد .
هوسوك خيلي سنش كم بود كه پدرش و از دست بده .
تو اوج نوجوانيش زماني كه از مدرسه سمت خونه ميرفت جلوي خط عابر پياده ايستاد تا چراغ قرمز بشه و از خيابون رد بشه.
همين طور كه روي زمين با پاهاش ضرب گرفته بود كه با صداي اژير امبولانس و اتش نشاني سرش و بالا برد و چشمش به صفحه نمايش بزرگ كه بالاي برج بود به اخبار فوري كه گزارش ميشد چشم دوخت:
_سر تيتر خبر ها ..  اتفاق  حولناك و وحشتناكي رخ داده ، برج  در حال ساخت ميند در خيابان گنگنام فرو ريخت و باعث فوت 30نفر ،جراحت 110نفر و مفقود شدن 20 نفر شده.
از جمله افراد هاي فوتي اقاي پارك  سون دو مالك برج و اقاي جانگ مينوو مهندس ناظر هستند.
ماشين هاي امداد و اتش نشاني خودشون و به محل حادثه.......
هوسوك با شنيدن اسم پدرش تو شوك و بهت رفت.
صداهاي اطرافش خاموش شده بود و فقط اسم پدرش و اخبار كزايي تو سرش تكرار ميشد.
با ناباوري سر جاش تكون خورد و چند قدم عقب رفت .
با تموم توانش از خيابون رد شد بي توجه به صداي برق ماشين ها !
فقط سمت برج ميدويد.
بعد چند دقيقه سمت ساختمون ويران شده رسيد و ايستاد .
با ناباوري به فاجعه رو به روش خيره بود.
اتش نشان ها با كمك افرادي كه از ارتش براي كمك اومده بودن سعي در نجات افرادي كه زير اوار بودن ،داشتند.
هوسوك با ديدن جنازه هايي كه پارچه سفيدي روشون مينداختن به خودش اومد و سمت جنازه ها دويد.
پليس جلوش و گرفت و نزاشت بيشتر از اين جلو بره.
با رد شدن  دو مامور كه جناز ادمي و از كنارش رد ميكردن زمان براش ايستاد.
فقط با چشماي اشكي داشت به كفش هاي جنازه نگاه ميكرد.
خودش بود،همون كفش هايي كه براي تولد پدرش با مادرش خريده بود.
با پاهاي لرزون سمت مامور ها رفت و بي هوا پارچه رو كنار كشيد ،اي كاش هيچ وقت اين كار و نميكرد.
با ديدن چهره خوني و خاكي پدرش دنياش نابود شد.
صحنه اي كه هر كاري ميكرد هيچ وقت از ذهنش پاك نميشد.
هوسوك تو سن 15 سالگي بزرگترين حامي ،مهربون ترين ادم زندگيش و از دست داد بدون اين كه فرصت خداحافظي داشته باشه.
چون بلافاصله با ديدن پدرش به شوك رفت و سه روز غش كرده بود.
و پدرش و بدون بدرقه فرستاده بود.
هوسوك نتونست تو مراسم تشبيع جنازه پدرش شركت كنه و اين بزرگترين حسرت زندگي هوسوك بود.
پدرش بدون خداحافظي از پيشش رفته بود .

با شنيدن صدا شدن اسمش به خودش اومد و اشكي كه روي گونش افتاده بود و پاك كرد و سرش و برگردوند و يونگي رو ديد كه مثل هميشه با يك شاخه گل لاله جلو در اتاقش بود :
_ بلاخره امروز رسيد افتخار بيرون رفتن و بهم ميديد جناب جانگ؟
و لبخند معروف لثه اي شو كه خيلي نادر بود و زد.

بخدا اگه حمايت نشه تا 20تير هم نميام🥲
فردا يه امتحان فاكينگ مزخرف با استاد مزخرف تر دارم ولي بيشتر از هميشه نوشتم و اپ كردم😫🤞💕
پارت بعد قراره خيلي قشنگ باشه اصلا خداحافظ 🥲🤌🏻

Middle of the night 🌌🖤Where stories live. Discover now