هفت ساعت از عمل ميگذشت و كسي از اتاق بيرون نيومده بود.
منيجر سمت جيمين رفت و گفت:
_جيمين نميتونيم بيشتر از اين بمونيم بايد به كمپاني برگرديم.
ميني لبخندي به جيمين زد و شونشو فشار داد و گفت:
_بهتره بري هر اتفاقي افتاد بهت خبر ميدم.
جيمين بلند شد و سمت مادر هوسوك رفت.
_اجوما..مجبورم الان برم...مطمعنم خبرهاي خوبي ميشنويم.
مادرهوسوك لبخند زد و دست جيمين و فشرد .
جيمين سمت يونگي برگشت .
يونگي روي صندلي نشسته بود و نگاهش ميخ درهاي اتاق عمل بود .
جيمين از اونجا دور شد و سمت خروجي رفت.
يونگي با نگاهي كه انتظار زيادي در ان مشهود بود ،خاموش نشسته بود.دكتر كيم با صداي بلند تذكر داد و تيغ جراحي و گرفت.
هوسوك با چشم هاي بسته و سر باز شده ، بيهوش بود .
دكتر با مهارت رگ ها رو ميشكافت.
_ دكتر كيم ..من ادامه ميدم.
دكتر كيم سمت دكتر دو برگشت و از هوسوك فاصله گرفت.
گردنش به طور دردناكي درد ميكرد.
_از اون چيزي كه انتظارشو داشتم سخت تره دكتر دو.
_بهت كه گفتم دكتر .. غده بزرگيه و شوخي بردار نيست تا اينجا خوب پيشرفته ..
دكتر دو مشغول شد و با ريز بيني سعي در خارج كردن غده داشت.4 hours later
يونگي چشم هاش و بسته بود و به صداي بارش بارون گوش ميداد.
يازده ساعت بود كه انتظار ميكشيد.
_از اون چيزي كه فكر ميكردم سخت تره!
يونگي با صداي ميني چشم هاش و باز كرد و گفت:
_مامان هوسوك...
_اره ..بهش اطمينان دادم ما اينجا هستيم ... به زور فرستادمش تا يه چيزي بخوره ...تو نميخواي چيزي بخوري؟
يونگي به ديوار سرد تكيه داد و گفت:
_اضطرابي كه دارم نميزاره چيزي از گلوم پايين بره.
ميني نگاهش و از يونگي گرفت و به ديوار رو به روش زل زد و گفت:
_هوسوك خيلي قويه...امكان نداره ما رو تنها بزاره!
يونگي لبخندي زد و به صداي بارون گوش داد.با صداي باز شدن در و وارد شدن چند پرستار به طور همزمان به اتاق عمل ،يونگي و ميني سريع از جاشون بلند شدن.
_اتفاقي افتاده؟
يونگي عاجزانه به پرستاري كه كيسه هاي خون و ميبرد پرسيد.
پرستار چيزي نگفت و وارد شد .
ميني و يونگي بهت زده به در بسته شده خيره شدن.
_چه اتفاق لعنتي داره ميفته ؟
يونگي روي دو پاش نشست و با اميد و غم منتظر موند ..منتظر يه خبر خوب.3 hours later
با بيرون اومدن دكتر كيم و دو با عجله بلند شدن و سمتشون رفتن.
ميني با چشم هاي اميدوار پرسيد:
_حال هوسوك خوبه؟
دكتر كيم ماسكش و پايين داد و گفت:
_در طول عمل با چالش هاي بزرگي رو به رو بوديم رشد غده سرعت گرفته بود و هيچ كاري نميتونستيم كنيم جز اين كه سريعتر برش داريم.
_خوشبختانه عمل به خوبي انجام شد فقط... ما نميدونيم قراره چي پيش بياد .
يونگي با ترس زمزمه كرد :
_يعني چي؟
_هر عملي اثار جانبي زيادي داره و هوسوك ... عمل سختي و داشت و ما بايد انتظار هر چيزي و داشته باشيم.
ميني و يونگي خم شدن و گفتن:
_خسته نباشيد خيلي زحمت كشيديد.
دكتر لبخندي بهشون و زد و گفت:
_بيايد اميدوار باشيم كه هوسوك به زندگي عاديش برگرده.
![](https://img.wattpad.com/cover/297794122-288-k787211.jpg)
YOU ARE READING
Middle of the night 🌌🖤
Fanfictionزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...