Part32🖤

291 55 41
                                    

با شنيدن صدا شدن اسمش به خودش اومد و اشكي كه روي گونش افتاده بود و پاك كرد و سرش و برگردوند و يونگي رو ديد كه مثل هميشه با يك شاخه گل لاله جلو در اتاقش بود :
_ بلاخره امروز رسيد افتخار بيرون رفتن و بهم ميديد جناب جانگ؟
و لبخند معروف لثه اي شو كه خيلي نادر بود و زد.

با هيجان و با  كمك مادرش داشت لباس ميپوشيد .
بلاخره بعد مدتها كه تو بيمارستان بوده قرار بود با يونگي بيرون بره.
اخرين باري كه با هم جايي رفته بودن و فراموش كرده بود.
الان ميفهميد چقدر اون روزهاي دور ارزشمند بوده ،زماني كه بعد از كلي جون كندن و مشغله هاي كاري اخر شب كنار همديگه بودن و براشون اهميتي نداشت اگه اون روز خورد شده باشن شخصيتشون و له كرده باشن يا اينكه يك قدم مثبت براي بهتر شدن كارشون انجام داده باشن تنها چيزي كه مهم بود اين بود كه اونها كنار هم بودن و هنوز داشتن براي هدفي كه داشتن ميجنگيدن.
هوسوك كلاه كپ مشكيش و سر كرد و به چهره خودش خيره شده بود.
در اخر لبخندي به خودش تو اينه زد و اماد بيرون رفتن شد.
به جاي خالي سانگهون نگاه كرد، يادش اومد كه ديروز اخرين روز شيمي درمانيش بوده و قراره يك هفته ديگه سانگهون عمل بشه.
خيلي براش خوشحال بود اون پسر لايق اين بود كه سلامت باشه و فرصت زندگي كردن و داشته باشه.
انگار امروز مثل هوسوك با دوست دخترش و مادرش به تفريج رفته بود ،اميدوار بود كه خيلي بهش خوش بگذره.
_هوسوك پسرم اماده اي؟
با شنيدن اسمش نگاهش و از تخت گرفت و با لبخند رو به مادرش گفت:
_اره امادم چطور شدم؟!
_مثل هميشه جذاب و خوشتيپ برو امروز و كلي خوش بگذرون.
هوسوك سرشو تكون داد و همين طور كه داشت از اتاق خارج ميشد دستشو مشت كرد و گفت:
_فايتينگ حتما انجامش ميدم.

وارد سالن بيمارستان شد و با كنجكاوي دنبال يونگي گشت.
اونجا بود ...روي مبل نشسته و بود و داشت با تلفن صحبت ميكرد.
از پشت نزديكش شد و صحبت هاي يونگي و شنيد :
_بهت گفتم اين بحث بي فايدس من ديگه نميخوام باهات ادامه بدم تو به من دروغ گفتي و من هيچ وقت به ادمي كه باهام صادق نباشه بر نميگردم.
و گوشي و قطع كرد و عصبي نفسشو بيرون داد.
هوسوك ناخواسته حرفهاي يونگي و شنيده بود و نميدونست بايد الان خوشحال باشه يا ناراحت؟
چون حقيقتا از اينكه يونگي سينگل شده بود و فرصت اين و داشت كه عاشقش بشه خيلي خوشحال بود
و از اين ناراحت بود كه نكنه.....
_هوسوك؟
با شنيده شدن اسمش از افكار بي سر و تهش بيرون اومد و به يونگي خيره شد:
_سلام.
_سلام،كي اومدي كه متوجه نشدم؟!
_آ ...همين الان بريم؟!
يونگي لبخندي به هوسوك زد و گفت:
_اره بريم.
با هم از بيمارستان خارج شدن و سمت ماشين جديدي كه يونگي براي خودش گرفته بود رفتن.
سوار ماشين شدن و هوسوك درحالي كه داشته كمربندشو ميبست گفت:
_كجا قراره بريم؟!
يونگي با شيطنت ابروش و بالا انداخت و گفت:
_اين سوپرايزه بهتره براش عجله اي نكني!
هوسوك متعجب زمزمه كرد :
_باشه.
يونگي استارت زد و ماشين به راه افتاد.
هوسوك متعجب بعد چهل دقيقه وقتي ديد كه دارن از سئول خارج ميشن گفت:
_باور كن خيلي برام عجيبه چرا داريم از شهر خارج ميشيم؟
يونگي به روي فضول هوسوك كه سعي ميكرد از زير زبونش حرف بكشه بيرون خنديد و گفت:
_من جاي تو بودم از مسير لذت ميبردم چون خودت خوب ميدوني نميتوني ازم حرف بكشي.
هوسوك غرغري زير لب كرد و چشماشو چرخوند و به صندلي تكيه داد.
سعي كرد به حرف يونگي گوش بده و بيخيال شد.
شيشه ماشين و پايين كشيد و گذاشت باد صورتشو و لمس كنه.
از منظره رو به روش لذت برد و هواي تازه رو وارد ريه هاش كرد.
حدود بيست دقيقه بعد به ويلاي رو به روش كه داخل جنگل بود خيره شد.
با بهت سمت يونگي چرخيد و گفت:
_اينجا اولين باره كه ميايم ، انتظار داشتم كافه يا چميدونم سينما بريم!
يونگي شونشو بالا انداخت و گفت:
_خودت خوب ميدوني طبيعت و به جاهاي شلوغ ترجيح ميدم براي همين فكر كردم بهترين گزينه اينجا ميتونه باشه.
يونگي در ماشين و باز كرد و پياده شد .
هوسوك هم پياده شد و سمت در ويلا رفت.
تا در و خواست باز كنه سمت يونگي برگشت و ديد از تو صندوق عقب وسيله بيرون مياره.
با عجله سمتش رفت و خواست وسيله ها رو برداره كه يونگي دستشو عقب كشيد و گفت:
_هي لازم نيست هميشه خدا كمك كني باور كن چند تا وسيله قرار نيست من و خسته كنه!
هوسوك بيخيال شونه بالا انداخت و گفت:
_بهتر من بيا و خوبي كن ،خودت همه رو بردار و بيار.
و سمت در ويلا رفت.
يونگي زير لب خنده اي كرد و گفت:
_كيوت!
هوسوك با حرص در ويلا رو باز كرد و از حياطش گذشت و به در اصلي رسيد .
هر چقدر در و سمت جلو هول داد در باز نشد.
چشم غره اي به در رفت و دستگيره رو محكم تر هول داد كه در با صداي تيكي باز شد.
نفس كلافه اي كشيد و وارد ويلا شد و سرش و بالا گرفت و با بهت به جيمين و ميني نگاه كرد.
دست جيمين كيك متوسطي بود كه روش يك قلب بزرگ قرمز رنگي وجود داشت و زير قلب نوشته بود:
*فايتنيگ هوسوك*
هوسوك زبونش گرفته بود و نميدونست چي بگه!
اصلا انتظارشو نداشت دوستهاشو به اين زودي كنار هم ببينه.
اصلا جيمين درباره بيماريش ميدونست؟

Middle of the night 🌌🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora