Part13🤍

261 63 38
                                    

بالاي پشت بوم لم داده بود و به اسمون پر ستاره خيره بود
اروم سيگار و بين لباش گذاشت و فندوك از جيب كتش در اورد و روشن كرد
پك عميقي گرفت و دود خاكستري و از بين لبهاش بيرون داد
_چقدر امشب ستاره ها درخشانن مگه نه ؟
هوسوك به جيمين نگاه كرد
جيمين از در پشت بوم فاصله گرفت و كنار هوسوك نشست
هوسوك به جاي جواب دادن سوال جيمين گفت:
_چه خبر پسر همه چيز خوب پيش ميره؟
_همين طوره هيونگ، حسابي معروف شدم
_خوشحالم برات،باور كن
جيمين به چشماي هوسوك نگاه كرد ،چشمايي كه خيلي خسته بودن ،چشمايي كه برق اميدي نداشت و خاكستري شده بود
_باور ميكنم هيونگ.
هر دو به اسمون خيره بودن
جيمين سكوت و شكست و گفت:
_حالت خوبه ..هوسوك هيونگ؟
هوسوك به حركت ستاره ها نگاه ميكرد و اروم گفت:
_بهت راستشو بگم؟
_معلومه بايد راستشو بگي.
هوسوك خنديد
بزرگترين لبخندشو زد و خيره به چشماي جيمين گفت:
_..نه ..نه جيمين..حالم خوب نيست .
جيمين دستشو جلو برد شونه هوسوك و فشار داد.
هوسوك همين طور كه لبخندشو حفظ كرده بود گفت:
_اين روزا..خيلي داغونم..همه ..چيز خيلي پيچيده شده..من..يهو..به خودم اومدم ديدم..خيلي درگير شدم..
زندگيم داره خيلي بد ميگذره!
جيمين تو سكوت به هيونگ غصه دارش نگاه كرد و اروم شونشو گرفت و به خودش تكيه داد
هوسوك برق اشك تو چشماش ميدرخشيد
_هيونگ،اين و بدون هيچ چيزي تقصير تو نيست ما هميشه پيشت ميمونيم تو تنها نيستي .
هوسوك لبخند زد ،لبخندي كه واقعي بود




يونگي و رز براي خريد حلقه نامزدي به شيك ترين جواهرفروشي سئول رفتن
رز با دقت به جواهرات زينتي و درخشان نگاه ميكرد
و يونگي در سكوت همراهيش ميكرد
رز با انگشت به انگشتري كه طرح گل رز داشت اشاره كرد.
فروشنده با احترام حلقه رو جلو يونگي و رز گذاشت
يونگي حلقه رو دست رز كرد
_چطوره يونگي؟
_برازندته و بهت مياد.
رز لبخند ارومي زد و رو به يونگي گفت:
_ميدوني چرا تصميم گرفتم باهات ازدواج كنم؟
_چرا؟
_چون ميدوني چجوري كلمات مناسب و چه زماني بياري
يونگي ميدونست رز عاشق اينه كه مورد احترام و تمجديد قرار بگيره
ولي انتظار نداشت با اين صراحت رز بهش بگه.
حلقه رو خريدن و خارج شدن
رز رو به راننده گفت:
_برو خونه عمو.
_چشم خانم.
يونگي سرشو به صندلي تكيه داد
متنفر بود اونجا باشه جايي كه فقط خودنمايي و ادعا بودن
جايي كه مناسب رز بود نه يونگي.
يونگي و رز كنار هم وارد عمارت شدن
خدمتكار كت يونگي و رز و گرفت
اقاي پارك جونگ برادر كوچكتر رئيس پارك همراه با پسرش و دخترش براي خوشامد گويي جلو اومدن
با احترام گذاشتن به هم ديگه وارد پذيرايي شدن و نشستن
بم بم ،پسر ٢٨ساله پر از ائدعا خيره به رز نشسته بود
رز و سويون درباره برندي كه جديدا رز سفيرش شده بود بحث ميكردن و اقاي پارك جونگ هم ابراز خوشحالي ميكرد
يونگي ميدونست احساس خوشحالي نميكنه ميدونست اينجا اضافس.
_چه حسي داره يهو به اين پيشرفت برسي يونگي شي؟
يونگي به سويون كه اين سوال و كرد نگاه كرد و گفت:
_ببخشيد؟
_اوه بد برداشت نكن،اما از وقتي با رز وارد رابطه شدي دنياي جديدي رو بهت باز شده
بم بم با پوزخند گفت:
_دنيايي كه تو خواب شبشم نميديد .
رز مداخله كرد و گفت:
_اين طور نگو بم بم ، ما ازدواج با منفعتي داريم هر دو قراره كلي بهم سود برسونيم
از اون مهم تر يونگي تنها شخص مناسب براي كنار من بودنه.
يونگي بي تفاوت به بحث شون گوش ميداد
انتظار شو داشت رز هيچ حسي بهش نداره فقط براي پيشرفت بيشتر خودش به يونگي نياز داشت.
يونگي خم شد و دست هاشو روي ميز گذاشت و رو به خانواده عمو رز گفت:
_ما كنار هم زيباييم ،اين طور نيست ؟
بنظرم همين كافيه تا سود شركت بالا برهه ،رسانه ها بيشتر دربارمون صحبت كنن و ما پيشرفت كنيم.
رز راضي از حرف يونگي سر تكون داد و گفت:
_و همين مهمه!
رز و يونگي بهم نگاه كردن و لبخند زد
_مطمعنم با رز خوشبخت ميشم!
_______
گفتم زياد منتظرتون نزارم 😄

Middle of the night 🌌🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora