Part 28🖤

274 53 35
                                    

اين قسمت و با اهنگ escape نوشتم
خوانندشو اسم شو نميدونم تو چنل ميزارم خواستيد دانلود كنيد و با اهنگ بخونيد تا حسش منتقل بشه🤍
_____________________

هوسوك به يونگي كه داشت دور اتاقش ميچرخيد نگاه كرد.
معلوم بود يونگي شرمنده هست.
هوسوك كلافه از سكوت يونگي و چرخش بيخوديش با اعتراض گفت:
_اومدي ديدن من يا اتاق؟
_چي؟!
_ميخواي يكم بشيني؟
يونگي دستپاچه سرشو تكون داد و گفت:
_آآ ..اره ...اصلا چرا از اولش نشستم.
و روي صندلي كنار تخت هوسوك نشست.
يونگي سرشو بلند كرد و به چشماي مشتاق و منتظر هوسوك نگاه كرد و گفت:
_حالت...امروزا چطوره؟!
_بهت راستشو بگم؟!
يونگي جدي سر تكون داد و گفت:
_معلومه ،هر وقت پيش مني بايد راستشو بگي.
هوسوك لبخند زد و گفت:
_راستش..احساس درد زيادي دارم..مخصوصا سرم ميدوني انگار يكي با چكش ميكوبه تو سرم ولي با قرص هايي كه ميخورم تقريبا بيهوش ميشم.
بدن دردم بخاطر شيمي درماني دارم...
يونگي با شنيدن حرف هاي هوسوك چهرش غمگين شد.
پسر شاد و شنگول وپر انرژي داشت اين طوري جلوي چشمش پر پر ميشد.
_چرا با شنيدن حرفهات...من دارم درد ميكشم؟!
هوسوك سرشو خم كرد و گفت:
_چي گفتي؟!
_ها..هيچي..
هوسوك شونه بالا انداخت و با لبخند بزرگ گفت:
_داشتم ميگفتم ..با همه اين دردها وقتي تو رو ديدم كه اومدي ..قلبم پر از حس خوب شد ..انگار با ديدنت دردهام فرار كردن.
پس لطفا خودت و ازم پنهان نكن.
يونگي بهت زده به لبخند بزرگ هوسوك كه متضاد چهره پژمردش بود ،نگاه كرد.
_ بهم قول ميدي..بيشتر اوقات بهم سر بزني؟!
البته ..نميخوام مزاحم كارت بشم..هر وقت تونستي..حتي ميتوني بهم زنگ بزني!
يونگي سعي كرد لبخند بزنه ، سعي كرد تظاهر كنه ولي هر كاري ميكرد عضله هاش كش نميومد.
هوسوك منتظر به يونگي نگاه ميكرد..ولي يونگي با چهره خاموش به هوسوك خيره بود .
احساس بدي به هوسوك دست داد.
نكنه يونگي بخاطر حرفهاش ناراحت شده بود؟!
يعني انقدر سخت بود كه بهش تلفن بزنه؟
يعني در حد دوستي گذشتشون نميخواست هوسوك و ببينه؟
چهره هوسوك تو هم رفت و لبخندش كم كم خشك شد .
تموم اين افكار سياه با حركت يونگي پوچ شد.
يونگي از رو صندلي نيم خيز شد و محكم هوسوك و در اغوش گرفت.
بدن هوسوك لاغر تر و ضعيف شده بود .
يونگي محكم هوسوك و فشورد و با صدايي كه سعي ميكرد جدي باشه گفت:
_هوسوك..من هميشه باهات ميمونم..هميشه برات وقت ميزارم..متاسفم بخاطر جلسه اول شيمي درماني..باور كن ميخواستم زود بيام..نميخوام بهونه بيارم ،از اين به بعد تا اخرش باهات ميمونم!
هوسوك با شنيدن حرفهاي ارام بخش يونگي چشماش و با اسودگي بست و گفت:
_ اگه ميليون ها بار هم نااميدم كني ،بازم بهت باور دارم و منتظرت ميمونم..چون من عاشقتم .

جيمين وارد بوسان شد و شيشه ماشين و پايين داد و از هوا ازاد لذت برد.
زمستون سختي و گذرونده بود و بلاخره به بهار رسيده بود.
با دلتنگي به شهرش خيره شد و ياد گذشته افتاد.
وقتي كه با كلي اميد از بوسان رفت به سئول .
مطمعن بود بلاخره به ارزوش ميرسه.. و جيمين انجام دادش.
با تموم وجود بخاطر ارزوش جنگيد و الان پيروز داشت برميگشت.
از ماشين پياده شد و به پدر و مادرش كه جلوي خونه ايستاده بودن نگاه كرد.
مادرش دستمال و به چشماش كشيد و با بغض گفت:
_بلاخره اومدي پسرم!
جيمين هم با بغض و شادي سمت پدر و مادرش رفت و محكم هر دو رو بغل كرد.
پدر جيمين دست هاشو از پشت جلو اورد و جيمين و در اغوش گرفت.
_مامان..بابا ..من انجامش دادم ..ديديد به قولم عمل كردم؟!بهتون گفتم تا زماني كه موفق نشدم بر نميگردم.
_افرين پسرم.. بهت افتخار ميكنم..
_خرشحالم برگشتي ..ديدنت بعد چند سال ..حس خوبي داره.
جيمين از بغل پدر و مادرش بيرون اومد و لبخند زد و چند قطره اشكشو پاك كرد .
_بيا بريم داخل غذا امادست.
_اومو ممنون مامان خيلي وقته غذاي خونگي نخوردم.
مادرجيمين بغضش دوباره تركيد و گفت:
_معلومه ..ببين پوست و استخون شدي كجاست لپهاي بامزه جيمين ها؟!
و محكم دست هاشو دو طرف صورت استخوني جيمين گذاشت .
جيمين لبخند بزرگ زد و گفت:
_در عوض خيلي جذاب شدم مگه نه خانم پارك؟!
_هر چي ..
_بهتره بريم داخل غذا خنك ميشه
پدر جيمين اعلام كرد و خودش اولين نفر وارد خونه شد.
جيمين هم با خوشحالي دستشو دور شونه هاي مادرش حلقه كرد و وارد خونه شد.

_____
ميدونم كمه ولي سر سه روز اپ كردم 😅
نظراتتون و باهام به اشتراك بزاريد 🥺❤️

_____ميدونم كمه ولي سر سه روز اپ كردم 😅نظراتتون و باهام به اشتراك بزاريد 🥺❤️

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

خب مثل چي سرش ذوق كردم مرسي ازتون 🥺❤️❤️❤️🥺❤️🥺

Middle of the night 🌌🖤Donde viven las historias. Descúbrelo ahora