_اينجا چه خبره؟!
ميني از ايوون وو جدا شد و با تعجب به سمت صدا برگشت.
اقاي چا (پدر ايوون وو) با اقتدار به عصاش تكيه داده بود و با ابرو هاي در هم به ايوون وو و ميني خيره بود.
ايوون وو با صداي پدرش چشماشو فشار داد و گفت:
_ بريم اتاقم... بهتون توضيح ميدم!
_بهتره جواب منطقي براي اين بوسه باشه .
و با ابرو هاي در هم سمت اسانسور رفت.
ايوون وو اه خسته اي كشيد دروغ بود اگه ميگفت اگه اين بوسه شگفت زدش نكرده.
كسي كه اولين و اخرين عشق زندگيش بود اين هديه (بوسه )رو بهش تقديم كرده بود.
لبخند خسته اي به ميني زد و شونشو فشرد و از كنارش گذشت كه ميني دستش و از پشت گرفت .
سمت ميني برگشت و ميني با استرس گفت:
_ما...كار..اشتباهي كرديم؟!
_درست ترين كاري كه ميشد و انجام داديم.
نگران نباش و ميتوني بري.
و دست ميني و فشرد و سوار اسانسور شد.جيمين همين طور كه داشت از وعده عصرانش لذت ميبرد گوشيش و در اورد و ايكون تماس و فشورد.
خيلي وقت بود كه از دوستاش خبري نداشت.
بيشتر دلتنگ هوسوك بود.
شماره هوسوك و ميخواست بگيره كه شماره ناشناسي بهش پيام داد.
با كنجكاوي پيام و باز كرد و ناباور گوشي از دستش افتاد.
_جيميني اوپا حال و احوالت چطوره؟!
سئول بدون تو سوت و كور شده بود براي همين به شهرت اومدم اين عكس كيوتم وقتي تو حياط بودي ازت گرفتم..جيميني من خيلي عاشقتم.
جيمين با عجله از جاش بلند شد و از خونه بيرون رفت و به اطراف خيره شد.
هيچ كس نبود ..اون ديوونه واقعا دنبالش كرده بود تا خونه پدر و مادرش؟!
اصلا از كجا ادرس و پيدا كرده بود.
ديگه نميتونست اين موضوع و پنهان كنه، اون سسانگ فن ديوونه حتي ميدونست خانوادش كجا زندگي ميكنند ،خانواده براش خط قرمز بود بايد حتما به منيجرش صحبت ميكرد!
داخل خونه شد و گوشيش و برداشت و شماره منيجر دو رو گرفت.
_او جيمين خوش ميگذره پسر ؟!
_هيونگ ..بايد درباره مسئله مهمي باهات صحبت كنم.هوسوك از روي صندلي حياط بيمارستان بلند و دستهاش و محكم كشيد .
از رفتن سانگهون چند دقيقه اي ميگذشت.
حوصلش سر رفته بود ولي كاري هم براي انجام دادن نداشت.
همون لحظه گوشيش زنگ خورد.
گوشيشو از جيب لباسش در اورد و با خوشحالي تماس و برقرار كرد:
_سلام يونگي..حالت چطوره؟!
_سلام هوسوك ميبينم كه سرحالي و با انرژي صحبت ميكني.
_اره امروز حس خوبي دارم ..ميدوني همين كه امروز با هواي افتابي شروع شد برام قشنگه.
هوسوك با لذت به صداي خنده يونگي گوش داد و يونگي گفت:
_پس بيا بهترش كنيم امروز و .
_چطور؟!
يونگي چيزي نگفت و با دسته گل از گلهاي لاله زرد از پشت درخت بزرگ كنار اومد و دسته گل و بالا برد و تكونش داد .
هوسوك متعجب به يونگي كه حدود سه متر ازش فاصله داشت و با لبخند بهش خيره بود ،نگاه كرد.
انگار واقعا امروز بهترين روزشون قرار بود بشه!*اينده*
يونگي با لبخندي كه سعي ميكرد واقعي باشه ،تظاهر به خوب بودن كرد.
در اتاق و باز كرد و با ميني و جيمين كه با نگراني از جاشون بلند شدن نگاه كرد.
ميني و جيمين به چهره داغون و شكسته يونگي خيره شدن موهاي سفيد كنار شقيقه يونگي سخت بودن شرايط چند وقته رو نشون ميداد اين كه چطور چند روزه به اندازه چندين سال پيرتر شده !
ميني جراتشو جمع كرد و با صدايي كه سعي ميكرد نلرزه گفت:
_...يونگي...چي ..شد ؟!
يونگي لبخندش كم كم محو شد و اخرين حالت تدافعيش از بين رفت با صدايي كه لرزش گريه مشهود بود گفت:
_صداي گريه هام و شنيد ...التماس هامو براي موندن شنيد ...ولي..رفت ..براي هميشه ..از پيشم رفت...من فردا امتحان دارم و شايد دو صفحه از كتاب و خوندم و گفتم و از 10تير اپ ميشه ولي اين مرضي كه هميشه دارم جاي درس خوندن ميام داستان مينويسم 🤌🏻🤌🏻🤌🏻🤌🏻🤌🏻🤌🏻
بازم كرم درونم فعال شده و تيكه اي از اينده نوشتم ايشالا كم فوش ميخورم☺️❤️
برام دعا كنيد فردا پاس بشم ...اگه بشم دوباره يه پارت ديگه ميزارم ديديد گم و گور شدم بدونيد دارم عر ميزنم 🥲😞✊🏼
ESTÁS LEYENDO
Middle of the night 🌌🖤
Fanficزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...