Part38🖤

264 69 75
                                    

تظاهر به خوب بودن،خيلي سخته.
هوسوك با تموم وجودش داشت تظاهر ميكرد.
نميخواست كسي از دردي كه قلبش داشت تحمل ميكرد باخبر بشه، مخصوصا يونگي.
نميخواست يونگي رو تحت فشار بزاره.
نميخواست بخاطر بيماري و ترحم يونگي نزديكش بشه.
تنها چيزي كه هوسوك ميخواست اين بود كه يونگي بخاطر خودش دوسش داشته باشه.
دقيقا دو هفته به عمل مونده بود.
وقتي زمان دقيقش معلوم شد ،تازه استرس هاش شروع شد.
اين كه ممكن بود ديگه برنگرده..ترسناك بود!
هوسوك اين و خوب ميدونست.
با لرزش گوشيش نگاهش و از ديوار سفيد گرفت.
_هوسوك شي من طبقه اول بيمارستان تو كافه بيمارستان نشستم و منتظرتونم.
نفسش و لرزون بيرون داد .
_قوي باش هوسوك..تو داري كار درستي و انجام ميدي..نبايد بترسي!
زير لب زمزمه كرد و از رو تخت بلند شد .
وارد كافه شد و دنبال شخص مورد نظرش گشت.
با ديدن دختري با موهاي قرمز و بلند سمتش حركت كرد.
با شك زمزمه كرد:
_ميا شي؟
دختر با شنيدن صداي هوسوك نگاهش و از بيرون گرفت و با لبخند بزرگ و سرزنده اي از جاش بلند شد و صميمانه دست هوسوك و فشرد:
_اوه سلام مشتاق ديدار.
هوسوك به گرمي دست هاي لطيف دختر و فشرد و گفت:
_چقدر عوض شدي..تقريبا نشناختمت ولي خيلي اين تغيير بهت مياد.
ميا با كمي خجالت موهاش و كنار زد و تشكر و ارومي كرد و گفت:
_خيلي سوپرايز شدم كه بهم زنگ زدي اخرين باري كه با هم در ارتباط بوديم مال يك سال پيش بود زماني كه براي تحقيق رمان جديدت پيشم اومدي و رو به رو هم نشستن و ميا ادامه داد:
_عذر خواهي من و بپذير قبل اومدنت اين ايس كافي و سفارش دادم ...خيلي تشنم بود!
هوسوك دست هاش و بالا اورد و گفت:
_البته راحت باش لطفا..
ميا لبخند شيريني زد و گفت:
_حالتون چطوره امروزا هوسوك شي.. اميدوارم مثل قبل روحيه سرزنده بودن و داشته باشيد.
هوسوك لبخند كوچيكي زد و گفت:
_امروزا به طور عجيبي داره برام ميگذره ..ولي سعي خودم و دارم ميكنم باهاش كنار بيام.
ميا دست هوسوك كه رو ميز بود و سفارش داد و گفت:
_باور دارم كه ميتوني از پسش بر بياي پس خودت و نباز!
هوسوك با ارامش چشم هاش و روي هم گذاشت و گفت:
_خب..برگه ها رو برام اوردي؟
ميا از داخل كيفش دو برگه در اورد و روي ميز روبه رو هوسوك قرار داد.
_تو از اين تصميميت مطمعني؟
هوسوك به چشم هاي ميا خيره شد و گفت:
_ماه ها داشتم بهش فكر ميكردم ميا..تصميم يك روزه اي نيست..اولش برام قبول كردنش سخت بود ولي وقتي هم اتاقيم فوت كرد ..فهميدم ممكنه..اين اتفاق براي منم بيفته.. شايد با رفتن من.. فرصت زندگي براي چند نفر ديگه اي باشه.
ميا لبخند پر از بغضي رو لبهاش نشوند و گفت:
_به تصميمت احترام ميزارم هوسوك..تو قلب بزرگي داري ..باور كن ..تو زندگيم ادمي مثل تو نديدم..تو لياقت زندگي كردن و داري.

هوسوك به عنوانش خيره شد .
اهداي عضو بدن*
با لبخند بزرگ و قلب سر شار از ارامش امضا زد و اثر انگشت گذاشت.

جيمين همين طور كه سخت مشغول رقص جديدي بود كه مربي براش طراحي كرده بود، پا راستش لغزيد و محكم زمين خورد.
لعنتي زير لب گفت و مچ پاي دردناكش و فشار داد.
كبودي بزرگي روي پاش ايجاد شد.
_عالي شد فقط تو رو كم داشتم!
زير لب گفت و قطره هاي عرق از صورتش چكيدن.
_اين رقص مناسب تو نيست!
با شنيدن صداي غريبه اي سرش و بلند كرد و به پسر شگفت انگيزي كه امروزا حرفش كل كمپاني و پر كرده بود خيره شد.
اخم بزرگي با ديدن پسر كرد و سعي كرد از جاش بلند بشه و با گذاشتن پاش روي زمين داد دردناكي كشيد و دوباره افتاد.
سايه اي بالاي سرش اومد.
لازم نبود سرشو بلند كنه همون مزاحم شگفت انگيز بود.
دستي جلوي صورتش اومد و جيمين كلافه دستش و پس زد و گفت:
_به كمكت احتياجي ندارم ..خودم ميتونم بلند بشم!
پسر با چشم هاي سردش به جيمين خيره شد و گفت:
_با احمق بازيت به بدنت انقدر صدمه نزن ،تو ايدلي و بدنت براي كمپاني ارزش داره!
جيمين با شنيدن حرف هاي پسر با خشم بهش خيره شد.
چرا اون لعنتي نميرفت پي كارش انگار كه جيميني اونجا وجود نداره .
چرا به حال خودش نميزاشتش؟
پسر با يك حركت خم شد و جيمين و بلند كرد .
جيمين از حركت ناگهاني پسر چشم هاش گرد شد و ناخوداگاه دستش و دور گردن پسر حلقه كرد و گفت:
_لازم نيست حقايق لعنتي و مزخرف و به صورتم بكوبي فقط تظاهر كن من و نديدي و برو.
پسر جيمين و روي نيمكت گذاشت و سمت جعبه كمك هاي اوليه رفت و چسب درد و برداشت و سمت جيمين رفت.
روي دو پا نشست و پاي جيمين و بلند كرد.
با دقت به مچ پاي كبود جيمين خيره شد و گفت:
_خوبه ..شكستگي نداره فقط كبود شده .
و چسب و با دقت چسبوند.
جيمين با چشم هاي ريز شده به پسر خيره بود.
_هي ..تو جوابم و ندادي!
پسر پاي جيمين و زمين گذاشت و به چشم هاش خيره شد.
جيمين دوباره محو اون چشم ها شد.
دوباره داشت جادو ميشد..چه چيزي تو اون چشم ها بود كه تا ته جهنم ميبردش ؟
پسر لبخند كوچيكي زد و گفت:
_متاسفم.. نميتونم درخواستت و انجام بدم.. تو بزرگترين الگو زندگيمي..نميتونم صدمه ديدمت و ببينم و كاري نكنم.
و بلند شد و سمت در رفت.
جيمين بهت زده داد زد:
_لااقل اسمت و بهم بگو!
پسر قبل از خارج شدن گفت:
_جانگ كوك..جئون جانگ كوك.

______
با نظراتتون خوشحالم كنيد :"
البته حس ميكنم اين قسمت بيشتر مورد عنايتم قرار ميديد😂

Middle of the night 🌌🖤Kde žijí příběhy. Začni objevovat