چند روز بعد*
هوسوك دفترخاطراتشو باز كرد و شروع به نوشتن كرد:
_زندگيم خيلي خالي شده
روزاي اول احساس درد ميكردم
اين درد به مغز استخونم ميرسيد
طوري شده بود كه نميتونستم از جام بلند شم
الان احساس سبكي ميكنم
من درد و پذيرفتم.
امروز به گفته دكتر بايد برم موهام و بتراشم
يكم دردناكه برام
ولي وقتي سانگهون با مسخره بازي گفت:
"_هيونگ ببين منم موهام و زدم ولي از خوشتيپيم كم نشده تازه استايلم بهتر شده!"
حس بهتري گرفتم
جيمين تو نقطه اوجشه .
اون پسر لياقت اين پيشرفت و داره
ميني ..امروزا خوشحالترهه
چشماش ..مثل قديم غمگين نيست !
من برق خوشحالي و تو چشماش ميبينم
وقتي بعد از دو سال اين خوشحالي و ديدم احساس ارامش كردم
ميني تو موفق شدي ..بعد شكست هاي زياد..واقعا براش خوشحالم كه از ارزوش دست نكشيد.
و اما يونگي ..راستش از دستش خيلي ناراحتم ..هر چقدر كه دارم تظاهر ميكنم ولي خودم كه از دلم خبر دارم.. قلبم تحمل اين درد و نداره...
اين درد تو تك تك سلول هام تاثير گذاشت..
سر درد هام بدتر شده ..حافظم ضعيف شده
ديروز رفته بودم سوپر ماركت اما بعد چند ثانيه اصلا نميدونستم براي چي اونجام!
شايد بايد به يونگي حق بدم؟!
اخه چطور ميتونه عاشقم بشه؟
من به چشمش فقط دوستشم..
ولي من از اين ميترسم ...نكنه با اعتراف كردنم اوضاع و بدتر كرده باشم!
ولي چرا حس ميكنم كار درستي و انجام دادم ؟
فردا اولين جلسه شيمي درمانيمه..
يكم ميترسم ..ولي من دردهاي بدتر از اينم كشيدم ..نبايد سخت باشه ..هوسوك به ساعت نگاهي كرد و سريع از نوشتن دست كشيد و دفتر و روي تخت گذاشت و از اتاق بيمارستان بيرون اومد.
از بيمارستان خارج شد و به ارايشگاه رو به روي بيمارستان رفت.
انقدر عجله كرده بود فراموش كرده بود كه لباس هاشو عوض كنه
شونه اي بالا انداخت و وارد ارايشگاه شد
ارايشگاه نسبتا خلوت بود
روي صندلي نشست و از تو اينه به چهرش خيره شد
_ببخشيد..ميتونم كمكتون كنم؟
هوسوك از تو اينه به ارايشگر كه خانم جواني بود خيره شد و لبخند زد:
_ميشه..
كمي مكث كرد و بعد با دست به عكس كه مدل مو مردونه بود اشاره كرد و ادامه داد:
_ميشه موهام و مثل اون مدل كنيد ؟
ارايشگر لبخندي زد و گفت:
_اوهه ..حتما انتخاب خوبيه.. يه لحظه ترسيدم چون لباس بيمارستان تنتونه فكر كردم براي كوتاه كردن موهاتون اومديد..
هوسوك چشماش غمگين شد و اروم تو جاش جا به جا شد
ارايشگر تو سكوت موهاي هوسوك درست كرد و بعد نيم ساعت گفت:
_عالي شديد ميتونيد به خودتون نگاه كنيد
هوسوك چشماشو باز كرد و به چهرش دقيق شد
_ممنونم..خيلي خوب شد
_خودتون زيباييد ..اين مدل مو خيلي بهتون مياد ميتونم ازش عكس بگيرم؟
هوسوك خجالت زده سري تكون داد
هوسوك وارد خونش شد و سمت اتاقش رفت
در كمدشو باز كرد و كت و شلوار خاكستري و در اورد
لباس هاش و عوض كرد و تو اينه به خودش خيره شد
دعوت نامه و برداشت و خونه رو ترك كرد
ESTÁS LEYENDO
Middle of the night 🌌🖤
Fanficزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...