Part29🤍

296 56 28
                                    

هوسوك همراه سانگهون تو فضاي سبز بيمارستان نشسته بودن.
_هيونگ؟
_بله .
سانگهون مضطرب گفت:
_ميدوني هيونگ يكم نگرانم...مامانم هميشه براي شيمي درماني بيمارستان ميومد ولي از صبحه كه دارم بهش زنگ ميزنم ولي جوابم و نميده.
هوسوك نگاهي به چشماي مضطرب سانگهون انداخت و لبخند اطمينان بخشي زد و دستشو روي سر سانگهون كشيد و گفت:
_هي پسر...تو كسي هستي كه هميشه داره تشويقم ميكنه نبايد انقدر استرس داشته باشي..حتما كار مامانت طول كشيده يا حواسش به گوشيش نبوده مطعنم گوشيش و چك كنه سريع باهات تماس ميگيره.
_اين طوري فكر ميكني هيونگ؟!
_معلومه سانگهون امروز اخرين روز شيمي درمانيته ؟
سانگهون ذوق زده سرشو تكون داد و گفت:
_اره هيونگ..از شر اين درد سرسام اور راحت ميشم ..بعدشم ميتونم جراحي كنم و سالم از بيمارستان بعد چند ماه خارج بشم.
هوسوك لبخند درخشاني زد و گفت:
_همين طورههه دونسنگ قوي.. قول و قرارمون و كه فراموش نكردي؟
سال ديگه قراره بريم كاخ زماني كه دو تامون سالم سالميم.
سانگهون لبخند زيبايي زد و گفت:
_معلومه هيونگ ..بعد اين همه مدت با وجود مريضي كه گرفتم فهميدم چقدر زندگي ادم ارزشمنده..اين كه فقط يه بار فرصت زندگي كردن داريم.. دوست دارم وقتي از بيمارستان رفتم .. جوري زندگي كنم و از هر لحظش لذت ببرم تا هيچ وقت پشيمون نشم كه چرا از اين هديه ارزشمند استفاده نكردم.
هوسوك متاثر گفت:
_خوشحالم بابت تصميمي كه گرفتي... تو ميتوني از پسش بر بياي پسر.
سانگهون لبخند شو بزرگتر كرد كه همون لحظه صداي ظريفي گفت:
_سانگهون؟!
سانگهون به پشت چرخيد و مادرش و سويون و ديد كه با لبخند بهش نزديك شدن.
با ناباوري و با تعجب بلند شد و ذوق زده گفت:
_سويون؟!
_خيلي وقته ميگذره ..مشتاق ديدار سانگهون.
سانگهون اشك هايي كه تلاش ميكردن جاري بشن و پس زد و سمت دختر رفت و محكم بغلش كرد.
سويون هم متقابلا بغلش كرد و با صداي اروم گفت:
_دلم برات تنگ شده بود ..خيلي نامردي كه انقدر دير اومدي.
_من و ببخش نميتونستم اين طوري ببينمت..طاقتشو نداشتم...بيا اين كابوس و زودتر تمومش كنيم و زود خوب شو و به مدرسه برگرد...همه منتظر برگشتنتيم .
سانگهون سرشو تكون داد و از اغوش سويون خارج شد و سمت هوسوك رفت و با ذوق مادر و دوست دخترشو معرفي كرد.







ميني به نت ها نگاه ميكرد ولي صدايي از حنجرش خارج نميشد.
_ميني؟!
ميني با صداي داد مربي نگاهش و از نت گرفت و گفت:
_بله مربي؟!
_حواست كجاست ..چرا انقدر صدات ميكنم جواب نميدي؟
_ببخشيد...
مربي عصبي رو به ميني گفت:
_چند روزه وحشتناك تنبل شدي و تمركزي تو خوندن نداري فكر نكن حالا كه منتخب شدي همه چيز ديگه تمومه..اين تازه اول راهته اگه قراره اين طوري ادامه بدي روياي خوانندگي و از سرت بيرون كنه!
ميني دست هاشو مشت كرد و سرش و خم كرد و گفت:
_ديگه تكرار نميشه ..معذرت ميخوام...تمام سعيمو ميكنم .
مربي عصبي روي صفحه نت زد و گفت:
—كلاس امروز تمومه
و از اتاق خارج شد و در و محكم بهم كوبيد.
ميني خسته روي پله كه بود نشست و سرشو روي زانوش گذاشت.
تموم فكرشم هوسوك بود.
نميتونست تمركز كنه.
نميتونست با هوسوك رو در رو بشه.
_دارم ديوونه ميشم ..بايد چيكار كنم ؟!
_اتفاقي افتاده؟
با صداي ايوون وو سرشو بلند كرد و با چشماي قرمز شده به ايوون وو كه نگران نگاهش ميكرد ،خيره شد.
_چه دليلي داره بهت بگم؟!
ايوون وو ابرو هاشو تو هم كشيد و خواست از اتاق بيرون بره كه صداي ميني به گوشش رسيد:
_ادم ها هيچ وقت عوض نميشن..مثل هميشه فقط ميري..بدون اينكه يكم اصرار كني براي موندن.
ايوون وو دست هاشو محكم فشار داد و گفت:
_رفتن بدون دليل ميتونه قانع كننده باشه تا موندن با دليل.
لااقل من با رفتنم اين فرصت وو بهت ميدم كه نفرتت و ابراز كني و اين ميتونه برات قانع كننده باشه.
ميني عصبي بلند شد و با داد گفت:
_انقدر با حرف هاي عجيبت گيجم نكن و بهم بگو براي چي تنهام گذاشتي...تو كه ميدونستي من عاشقت بودم.
ولي ايوون وو سكوت كرد.
ميني با اعصبانيت جلوي ايوون وو رفت و يقشو گرفت
و با خشم تو صورت ايوون گفت:
_انقدر سكوت نكن و جوابم و بده.....ازت خواهش ميكنم...من هر روز دارم تو گذشته و خاطراتت زندگي ميكنم..ازت متنفر شدم...ولي هنوزم قلبم براي تو ميزنه... بهم بگو چرا....
ايوون وو با چشماي غمگين دست هاي ميني رو از يقش جدا كرد و گفت:
_هميشه مثل داستان هاي پرنسسي نميشه پيش رفت ..واقعيت زندگي من و تو هم اينه ميني..من نتونستم بهت برسم ..چون داستان زندگي من و خانوادم از اول نوشته بودن...منم عروسكيم كه بايد دور دست عروسك گردانم بچرخم.
ازم متنفر باش و دست از دوست داشتنم بكش و فراموشم كن...اين طوري فقط منم كه عذاب ميكشه حاضرم بخاطرت اين درد و تحمل كنم..ولي تو به جاي هر دومون شاد زندگي كن.
و دست هاي ميني و رها كرد و از اتاق خارج شد.
ميني بهت زده به رفتن ايوون وو خيره شد .
ايوون وو اشك هايي كه از چشمش جاري شده بود و با دست پس زد و سمت راست چرخيد كه دستش از پشت كشيده شد و لبهايي كه اولين بوسه رو بهش هديه داده بود روي لبهاش قرار گرفت.
ميني با عطش لبهاي ايوون وو رو بوسيد و دستهاش و قاب صورت ايوون وو كرد.
ايوون وو دست هاش و خواست جلو ببره كه كمر ميني و بگيره كه با صداي خشك و جدي ،متوقف شد:
_اينجا چه خبره؟!

_________
اميدوارم دوسش داشته باشيد🤍

Middle of the night 🌌🖤Where stories live. Discover now