پيشنهاد ميكنم وقتي به اخر داستان رسيديد اهنگ scared to be lonely از Dua lipa رو دانلود كنيد و بخونيد💕
___________
هوسوك با ذوق و لبخند قدمي جلو گذاشت .
ميني صداشو صاف كرد و گفت:
_خيلي وقت بود دور هم جمع نشده بوديم..به لطف يونگي بعد مدتها كنار هميم!
هوسوك متعجب سمت در برگشت و يونگي و ديد كه در و به زور باز كرد و وسايل هاي تو دستش و جابه جا كرد :
_ميتونيد با خوندن اخر شب برام جبران كنيد.
و چشمكي زد و وسايل ها رو سمت اشپزخونه برد.
جيمين سعي ميكرد صداش نلرزه ،با هيجان به كيك اشاره كرد و گفت:
_هوسوك هيونگ بيا شمع و فوت كن.
هوسوك لبخند زد و سمت جيمين رفت و گفت:
_مگه تولدمه كه شمع رو كيك گذاشتي؟
جيمين چشم غره اي به ميني رفت و گفت:
_پيشنهاد خانومه!
ميني شونه اي بالا انداخت و گفت:
_به هر حال شمع و خريده بودم حيف ميشد!
هوسوك خنده بلندي كرد و سري براشون تكون داد و خم شد تا شمع در حال اب شدن بود و فوت كرد.
جيمين كيك و روي جزيره گذاشت و سريع هوسوك و در اغوش كشيد .
هوسوك سكندري خورد ولي خودش و نگه داشت.
لبخندي از اغوش گرم جيمين رو لبهاش نقش بست و دستهاش و دور جيمين حلقه كرد.
_دلم خيلي برات تنگ شده بود ..هيونگ...ببخشيد كه اين مدت پيشت نبودم...از اين به بعد يك لحظه هم تنهات نميزارم.
_درك ميكنم جيميني..تو هم من و ببخش كه بهت نگفتم...نميخواستم ذهنت و درگير كنم.
_مهم نيست هيونگ فقط..قول بده كه تا اخرش..قوي ميموني .
هوسوك لبخند ارام بخشي زد و سرشو تكون داد.
_ميشه اين صحنه رمانتيك و تموم كنيد و بيايد براي ناهار اماده بشيم؟
دارم از گشنگي ميميرم .
ميني سرشو تكون داد و گفت:
_كباب كردن گوشت با من.
و وارد حياط شد.
جيمين هم اشپزخونه رفت تا سالاد درست كنه .
يونگي و هوسوك تو پذيرايي با هم تنها شدن.
هوسوك لبخند بزرگي زد و گفت:
_ممنون يونگي،خيلي خوشحال شدم كه پيش هميم.
يونگي لبخند زد و گفت:
_كمترين كاري بود كه ميتونستم برات كنم...من ميرم ميز و بچينم .
هوسوك سرشو تكون داد و سمت حياط رفت تا به ميني كمك كنه.
ميني و در حالي ديد كه داشت با جديت گوشت ها رو كباب ميكرد .
_هي كمك نميخواي؟!
ميني با ديدن هوسوك كه سمتش ميومد سرشو تكون داد و گفت:
_نه..خودت كه ميدوني چقدر تو اين كار خوبم!
هوسوك تاييد كرد و گفت:
_معلومه كه ميدونم..نميدوني چقدر براي چشيدن دست پختت دلم تنگ شده بود.
_پس زودتر خوب شو تا بتونيم زمان بيشتري و با هم غذا بخوريم.
هوسوك چهره اش گرفته شد ولي نزاشت تا ميني متوجه بشه :
_پس چي فكر كردي من حالا حالا ها بيخ گوشتونم.
ميني لبخندي زد و تيكه اي از گوشت كه مغز پخت شده بود و سمت هوسوك گرفت.
هوسوك با خوشحالي جلو رفت و گوشت و جوييد.
از حس طعم لذيذ گوشت تو جاش بالا پايين پريد و باعث شد ميني بخنده .جيمين از نرده هاي جلوي ورودي خونه اويزون شد و گفت:
_ميز و چيديم.
_گوشت هم اخراشه الان ميايم.
![](https://img.wattpad.com/cover/297794122-288-k787211.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
Middle of the night 🌌🖤
Fiksi Penggemarزندگي چهار دوست،هر كدوم مشكلات خودشون و داشتن پر از درد ,اشك و خستگي اما وقتي پيش هم بودن مهم نبود چه اتفاقي اون روز افتاده كنار هم خوشحال بودن 🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍🖤 _اقاي جانگ ،وضعيت شما جديه ! بايد هر چه زودتر فرايند درمان و شروع كنيد! _چق...