"هی اسکلت!"
تهیونگِ هشت ساله چشماش رو با حرص چرخوند، با اخم ضعیفی به طرف برادر بزرگش برگشت و دستاش رو به همراه چیزی که میونشون بود، پشت سرش نگه داشت:
"بله هیونگ.."ته مین ابرویی بالا انداخت و دست به سینه، به پشتی کاناپه تکیه داد:
"اون چیه توی دستت قایمش کردی؟"تهیونگ لبهاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد خونسرد باشه:
"هیـ-هیچی!"ته مین چشماش رو ریز کرد:
"نذار از جام بلند بشم.. خودت بگو چیه توی دستات!"تهیونگ میدونست اگه برادر بزرگش بفهمه که دوباره بچه پرستو رو از لونه اشون برداشته و میخواد به اتاقش ببره تنبیه سختی در انتظارشه..البته اگه پدرش مثل هربار به دادش نمیرسید!
با استرس این پا و اون پا کرد و زیر چشمی نگاهش رو به بالای پله ها دوخت تا ببینه پدرش از اتاق کارش بیرون میاد تا اون رو از دست برادر نوزده ساله اش نجات بده یا نه..
من و منی کرد:
"گـ-گفتم که.. هیچی دستم نیست!"ته مین از جاش بلند شد و به طرف پسر کوچیکتر رفت. خوب میدونست که داره برادر کوچیکش رو میترسونه و این براش لذت بخش بود.
چرا باید از آزار دادنِ برادر خودشیرینش ناراحت میبود؟!
این مفرح ترین کار روزانه ی ته مین بود!با رسیدنش جلوی تهیونگ، پسر کوچیکتر توی خودش جمع شد و دستش رو بیشتر به پشتش برد تا چیزی معلوم نباشه. تلاش رقتانگیزی بود.
ته مین همونطور که به شونه ی نحیفش چنگ میزد تا ببینه که چه چیزی بین دستهاش پنهان کرده، پوزخندی که کمی برای یه کودک هشت ساله زیادی ترسناک بود زد:
"من که میدونم بازم جک و جونور آوردی تو خونه!"شونه اش زق زق میکرد و توی چشمای عسلی رنگش اشک جمع شده بود.
بینیش رو بالا کشید و همونطور که خودش رو عقب میکشید سعی کرد چونه ی لرزونش رو کنترل کنه:
"هیـ-هیونگ نکن.. در-درد داره""اینجا چخبره؟!"
این صدای فرشته ی نجات تهیونگ، یعنی پدرش بود.
پدری که گرچه موهاش سفید بود و جدیداً با عصا راه میرفت، اما همچنان مقتدرانه و استوار قدم برمیداشت و بزرگ ترین حامی تهیونگ توی تمام اون هشت سال عمر کوتاهی که گذروند بود.صدای تق تق عصای کیم بزرگ که در اوایل شصت سالگیش بود، برای تهیونگ پر از شادی و برای ته مین حکم ترس رو داشت.
ته مینی که میدونست پدرش چقدر رو پسر کوچیکش حساسه و اونو بیشتر از چهار پسر دیگه اش دوست داره. پس ادامه دادن به موقعیت قلدرانه اش مسخره بود.
برای همین سریع عقب کشید و سعی کرد از خودش دفاع کنه:
"پدر، اون دوباره توی خونه جک و جونور آورده و یکی باید جلوشو بگیره."کیم با صلابت روبروی دو فرزندش متوقف شد و اخمی کرد که باعث شد ابهتش بیشتر و به مراتب برای ته مین ترسناک تر بشه:
"اول از همه اینکه به تو چه ارتباطی داره که تهیونگ بخواد چه چیزی توی خونه بیاره.. دوم اینکه هر کاری هم بکنه حق نداری اینطور اذیتش کنی و سوم اینکه کی به تو اجازه داده که بخوای تنبیه یا از کاری منعش کنی؟!"ته مین لبهاش رو روی هم فشار داد و زیر چشمی به اون پسره ی موذی که حالا به پهنای صورت لبخند میزد و جوجه پرنده ای که نمیدونست حدس بزنه دقیقا چیه رو توی دستهاش گرفته بود، نگاه کرد.
"از این به بعد اگه ببینم دخالت بیجا کنی و اذیتش کنی موتورت رو میگیرم!"
ته مین با بهت به پدرش نگاه کرد و لبهاش رو چند بار بی هدف باز و بسته کرد.
تهیونگ که دلش نمی اومد برادر بزرگش موتور عزیزش رو از دست بده، خودش رو به پای پدرش چسبوند و از پایین بهش نگاه کرد:
"بابایی هیونگ اذیتم نکرد فقط یکم بلند باهام حرف زد.. اشکالی نداره اون هیونگمه!"بعد از تموم شدن حرفش لبخند بزرگی زد که دندون های یکی درمیونش رو به رخ کشید.
پدرش لبخندی زد و به موهای مواجش دستی کشید:
"ایندفعه چه حیوونی رو برداشتی و آوردی خونه؟"تهیونگ لبش رو گزید و دستش رو بالا آورد تا توی دید پدرش قرار بگیره. پدرش با دیدن بچه پرستوی ترسیده ای که خودش رو جمع کرده بود، لبخندش عمیق تر شد:
"تهیونگ تو که انقدر مهربونی، چطور دلت اومد این کوچولو رو از مادرش جدا کنی؟!"تهیونگ اخمی از روی تفکر کرد و به جوجه ی توی دستش خیره شد:
"خب.. مادرش نبود.. منم گرفتمش که خودم بزرگش کنم.""مادرش رفته بود براش دنبال غذا بگرده، وقتی بیاد و ببینه جوجه اش نیست کلی ناراحت میشه.. تو اینو میخوای؟"
تهیونگ لبهاش رو ورچید و با غصه به جوجه ی توی دستش نگاه کرد.
انگار اون جوجه ترسیده بود.. خب حق داشت.. تهیونگ اونو از مادرش جدا کرده بود و اگه یکی هم خودش رو از مادرش جدا میکرد حتما غصه میخورد!چشمای روشنش رو بالا آورد و از لابلای چتری های مواج و قهوه ای روشنش به پدرش نگاه کرد:
"پس.. پس میذارمش سرجاش!"پدرش خندید و خم شد و سرش رو بوسید.
ته مین که با حرص مشغول تماشای مکالمه ی مسخره ی اونها بود، لبش رو گزید همونطور که بهشون پشت میکرد تا از خونه بیرون بره زمزمه کرد:
"زنگوله پای تابوتِ خودشیرین!"کیم بزرگ اخم کرد و به پشت سر پسر نوجوونش نگاه کرد. حقیقتاً نگران بود وقتی که نباشه، اون و برادراش چطور با تهیونگ رفتار میکنن و همین باعث میشد که با پسرای بزرگش سخت برخورد کنه تا شاید کمی از موضعشون عقب نشینی کنن.
تهیونگ که زمزمه ی زیر لبی ته مین رو شنیده بود لبهاش رو با کنجکاوی جلو داد و به این فکر کرد که «زنگوله ی پای تابوت چه معنی ای میتونه داشته باشه؟!»
⋆ ˚。⋆୨୧˚ ˚୨୧⋆。˚ ⋆
های گیلاسا
لونا با یه بوک جدید اومدهᐠ( ᐛ )ᐟ
ژانر داستان طنز و عاشقانه اس و اسماتی نداره!
سعی میکنم مثل همیشه جوری بنویسم که برای چند لحظه هم که شده لبخند روی لب هاتون بیاره.
امیدوارم دوسش داشته باشین◝(⑅•ᴗ•⑅)◜..°♡
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...