pt.25| نوازش دردناک

4.7K 1K 279
                                    

صورتش رو کج و کوله کرد و نوچی کشید.
لباس توی دستش هم سرنوشتی مشابه با کوه لباسهای روی تخت پیدا کرد و با اوقات تلخیِ تهیونگ بهشون پیوست.

هوسوک چشماش رو چرخوند و لباسی که روی صورتش پرت شده بود رو با یه پرتاب بیست امتیازی به تهیونگ برگردوند. درست روی صورتش!

همونطور که روی تخت یک و نیم نفره ی اتاق تهیونگ لم داده بود، لگدی به کوه لباسهای روی تخت زد و بدون اغراق برای بار تقریبا پونزدهم گفت:
"یه فاکینگ اتاق لباس داری..چه مرگته که یکی یکی میاری به من نشون میدی و قبل از اینکه نظرمو بگم پرتشون میکنی رو سر و صورتم؟!"

تهیونگ که دوباره داخل اتاقک لباسهاش رفته بود، برای اینکه صداش به هوسوک برسه کمی بلند گفت:
"این اولین قرارمونه میفهمی یعنی چی؟!"

چند ثانیه بعد با موهای بهم ریخته، درحالیکه کت و شلوار طرح پلنگی رو برانداز میکرد، از اتاق بیرون اومد و رو به هوسوکی که با تمرکز مشغول تایپ کردن تو گوشیش بود گفت:
"ببین این چطوره؟ درضمن،تو که درک نمیکنی..اولین قرارت با یونگی تو پیاده رو با لباسهایی که باهاش دانشگاه رفته بودی، بود! "

هوسوک از شدت شوکی که بهش وارد شد، موبایلی که روبروی صورتش نگه داشته بود از دستش سر خورد و مستقیم روی بینیش فرود اومد.

آخ بلندی گفت و همونطور که بینیش رو ماساژ میداد با حرص نیمخیز شد و به تهیونگی که دوباره صورتش رو کج کرده بود و جوری که انگار لیمو ترش خورده به لباس تو دستش خیره شده بود گفت:
"ده بار بهت گفتم..اون یه قرار نبود!"

تهیونگ پوفی کشید و بی توجه به حرف هوسوک زمزمه کرد:
"اینم که به درد نمیخوره"

لباس رو با بیخیالی تو صورت هوسوک پرت کرد و اهمیتی به فریاد اعتراض آمیزش نداد.

دوباره وارد اتاقک لباسهاش شد و درحالیکه تا کمر توی رگال لباسهاش فرو رفته بود شروع به حرف زدن کرد و صدای خفه شده اش رو به گوش هوسوک رسوند:
"چرا شت میگی..طرف برگشته گفته ازم خوشت میاد..بعدشم بردتت باهات از خودش و حتی عشق اولش گفته! دیگه چجوری باید بهت بگه که ازت خوشش اومده؟"

زبونش رو از گوشه ی لبش بیرون آورد و دو به شک به کت اسپورت سرمه ای و کت چرم مشکی رنگش نگاه کرد.
سرآخر هر دو رو برداشت تا از هوسوکی که به طرز مرموزی ساکت شده بود بپرسه که کدوم بهتره..

لباس به دست صاف ایستاد و به محض اینکه برگشت، با هوسوکی که دست به سینه پشت سرش ایستاده بود مواجه شد.

داد کوچیکی کشید و کمی عقب رفت.
"چته؟!"

هوسوک چشماش رو ریز کرد و طوری که انگار اولین باره که به این نکته دقت کرده باشه گفت:
"منم مثل تو فکر میکردم..اون همه چیز رو بهم گفته حتی ماجرای عشق نافرجامی که داشت..ولی نکته همینه! اون یه دوست میخواد یا معشوق؟!"

𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin