صورتش رو کج و کوله کرد و نوچی کشید.
لباس توی دستش هم سرنوشتی مشابه با کوه لباسهای روی تخت پیدا کرد و با اوقات تلخیِ تهیونگ بهشون پیوست.هوسوک چشماش رو چرخوند و لباسی که روی صورتش پرت شده بود رو با یه پرتاب بیست امتیازی به تهیونگ برگردوند. درست روی صورتش!
همونطور که روی تخت یک و نیم نفره ی اتاق تهیونگ لم داده بود، لگدی به کوه لباسهای روی تخت زد و بدون اغراق برای بار تقریبا پونزدهم گفت:
"یه فاکینگ اتاق لباس داری..چه مرگته که یکی یکی میاری به من نشون میدی و قبل از اینکه نظرمو بگم پرتشون میکنی رو سر و صورتم؟!"تهیونگ که دوباره داخل اتاقک لباسهاش رفته بود، برای اینکه صداش به هوسوک برسه کمی بلند گفت:
"این اولین قرارمونه میفهمی یعنی چی؟!"چند ثانیه بعد با موهای بهم ریخته، درحالیکه کت و شلوار طرح پلنگی رو برانداز میکرد، از اتاق بیرون اومد و رو به هوسوکی که با تمرکز مشغول تایپ کردن تو گوشیش بود گفت:
"ببین این چطوره؟ درضمن،تو که درک نمیکنی..اولین قرارت با یونگی تو پیاده رو با لباسهایی که باهاش دانشگاه رفته بودی، بود! "هوسوک از شدت شوکی که بهش وارد شد، موبایلی که روبروی صورتش نگه داشته بود از دستش سر خورد و مستقیم روی بینیش فرود اومد.
آخ بلندی گفت و همونطور که بینیش رو ماساژ میداد با حرص نیمخیز شد و به تهیونگی که دوباره صورتش رو کج کرده بود و جوری که انگار لیمو ترش خورده به لباس تو دستش خیره شده بود گفت:
"ده بار بهت گفتم..اون یه قرار نبود!"تهیونگ پوفی کشید و بی توجه به حرف هوسوک زمزمه کرد:
"اینم که به درد نمیخوره"لباس رو با بیخیالی تو صورت هوسوک پرت کرد و اهمیتی به فریاد اعتراض آمیزش نداد.
دوباره وارد اتاقک لباسهاش شد و درحالیکه تا کمر توی رگال لباسهاش فرو رفته بود شروع به حرف زدن کرد و صدای خفه شده اش رو به گوش هوسوک رسوند:
"چرا شت میگی..طرف برگشته گفته ازم خوشت میاد..بعدشم بردتت باهات از خودش و حتی عشق اولش گفته! دیگه چجوری باید بهت بگه که ازت خوشش اومده؟"زبونش رو از گوشه ی لبش بیرون آورد و دو به شک به کت اسپورت سرمه ای و کت چرم مشکی رنگش نگاه کرد.
سرآخر هر دو رو برداشت تا از هوسوکی که به طرز مرموزی ساکت شده بود بپرسه که کدوم بهتره..لباس به دست صاف ایستاد و به محض اینکه برگشت، با هوسوکی که دست به سینه پشت سرش ایستاده بود مواجه شد.
داد کوچیکی کشید و کمی عقب رفت.
"چته؟!"هوسوک چشماش رو ریز کرد و طوری که انگار اولین باره که به این نکته دقت کرده باشه گفت:
"منم مثل تو فکر میکردم..اون همه چیز رو بهم گفته حتی ماجرای عشق نافرجامی که داشت..ولی نکته همینه! اون یه دوست میخواد یا معشوق؟!"
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...