تهیونگ مثل همیشه به همه جا سرک میکشید.
کارکنا یکی یکی میومدن و بعد از سلام و احوال پرسی به سمت رختکن میرفتن.رختکن یه اتاق مشترک توی آشپزخونه و دفتر تهیونگ بود.
در واقع دوتا در داشت، که یکی به آشپزخونه و یکی دیگه به اتاق تهیونگ باز میشد.چند روز پیش تابلوی رستوران رو عوض کرده بود و امروز کارکنا به صورت رسمی کارشون رو شروع میکردن. صادقانه پسر برای امروز هیجان داشت. درست بود که اضطرابش رو نشون نمیداد اما اون میترسید. از باختن میترسید ولی خب، این چیزی نبود که به آسونی بروزش بده. پس اون روز هم طبق معمول همیشه رفتار میکرد.
تهیونگ همونطور که توی سالن گشت میزد توجهش به جونگکوکی جلب شد که از تابلوی رستوران عکس میگرفت.
با کنجکاوی به سمتش رفت و گفت:
"هی شف، داری چیکار میکنی؟"جونگکوک که از عکس گرفتن فارغ شده بود، مشغول پست کردن عکس شد و در همون حال گفت:
"تبلیغات به صورت رایگان، قابلتو نداشت!"بعد از تنظیم کردن لوکیشنِ پست، ارسالش کرد و موبایلش رو تو جیبش گذاشت.
تهیونگ ابروهاش رو بالا انداخت:
"درسته..تو یه چهره ی شناخته شده ای"جونگکوک سرش رو تکون داد و راه افتاد:
"قبل از این چجوری تبلیغ میکردی؟"تهیونگ پشت سرش حرکت کرد و با من و من گفت:
"خب..تبلیغ نمیکردم"کوک با بهت ایستاد و به سمتش برگشت:
"پس چجوری میخواستی جذب مشتری کنی؟!"تهیونگ سریع توضیح داد:
"کار به اونجا نکشید، درواقع خیلی زود متوجه ی تو شدم پس نیازی به تبلیغات نمیدیدم..فقط تو رو میخواستم"«فقط تو رو میخواستم» جمله ی عجیبی بود و عجیب تر از اون احساسات جونگکوک بود که با این حرف قلقلکشون اومد.
بعد از اینکه چندثانیه به چشمای روشن و براق تهیونگ زل زد، تک سرفه ای کرد و دوباره راه افتاد:
"خیلی خب.. رختکن کجاست؟"تهیونگ سرعتش رو بیشتر کرد و به محض رسیدن به دفترش، در رو باز کرد:
"از توی دفترم میتونی بری توش، البته از توی آشپزخونه هم راه داره ولی خب تو سرآشپزی، میخوام اولین روز با لباس سرآشپز ببیننت"بعد از حرفش مهلتی به جونگکوک نداد و دستش رو کشید و با هیجان گفت:
"راستی امروز اولین روزمونه!"جونگکوک با گیجی گفت:
"اولین روزمون؟ چی؟"اما تهیونگ هیجان زده تر از این حرفا بود که به جمله ی دو پهلویی که گفت فکر کنه.
جونگکوک به جمله اش فکر کرد. اولین روزمون.. این یکم گی بود! و به طرز عجیبی باعث میشد که کوک تمایل به لبخند زدن داشته باشه..تهیونگ اون رو به قسمت نورگیر اتاق کشوند و موبایلش رو بیرون آورد. دوربینش رو باز کرد و روی حالت سلفی گذاشت:
"بیا نزدیک تر شف"
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...