دستهاش رو بیشتر توی جیب پالتوش فرو برد و با لذت به صدای خرچ خرچ برف زیر پوتین هاش گوش داد.
هشت ماه پیش درست توی همین روز وقتی که پدرش رو از دست داد، فکر میکرد که دنیا دیگه چیزای قشنگی برای دیدن و شنیدن نداره.
اما حالا که چند ماه از اون روز گذشته بود میدید همین چیز های ساده مثل پیاده روی توی یک عصر زمستونی، حس کردن دونه های ریز برف روی صورتش، و حتی صدای خرچ خرچ برف زیر پوتین هاش، میتونن لذت بخش باشن.اینجا فقط بحث زمان مطرح بود...
میگفتن زمان همه چیز رو حل میکنه اما تهیونگ میگفت زمان فقط ته نشین میکنه. درست مثل غم از دست دادن پدرش که توی قلبش ته نشین شده بود.چند وقتی بود که به دنبال هدفی برای زندگیش بود.
مطمئناً اون هدف تشکیل خانواده نمیتونست باشه چون در حال حاضر توانایی هندل کردن پارتنر رو نداشت.
آخرین دوست دخترش همون هشت ماه پیش بخاطر اینکه تهیونگ منزوی شده بود و اهمیت زیادی بهش نمیداد، باهاش کات کرد.تقریبا هفت ماهی میشد که برادرهاش رو ندیده بود اما به سارا گفته بود که بهشون بگه نیازی به سود رستوران نداشت.
بخشی از پولش رو تو شرکت عموی هوسوک سرمایه گذاری کرده بود و حداقل از این بابت که قرار نبود کارتن خواب بشه و گرسنه بمیره مطمئن بود.بحث هوسوک شد. اون تنها کسی بود که هنوز کنار تهیونگ مونده بود وحتی با اردنگی هم از جاش تکون نمیخورد. تهیونگ گاهی وقتا از اینکه اون رو هم قاطی زندگی مزخرفش کرده بود احساس عذاب وجدان میکرد اما اون ته مهایِ دلش از اینکه هوسوک جایی نمیرفت خوشحال بود. به هرحال هرکسی توی زندگیش به کسی نیاز داشت که احساس تنهایی و بدبختی نکنه و هوسوک برای تهیونگ چنین کسی بود.
خسته از فکر کردن، نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا برد. آدمهای زیادی توی پیاده رو نبودن و اونهایی هم که بودن ترجیح میدادن با چتر راه برن.
تهیونگ به ابن فکر کرد که اونها چطور میتونستن حس خوب بارش برف روی موها و صورتشون رو از دست بدن؟!
چینی به بینیش داد و دوباره سرش رو پایین انداخت اما با دیدن مکانی که ناگهانی توجهش رو جلب کرد، کنجکاوانه گردنش رو صاف کرد و تای ابروش با دیدن اون مکان آشنا بالا رفت.چند ثانیه ایستاد و به کافه ی روبروش خیره شد.
ناخوداگاه خاطره ای دور از ذهنش گذشت.«..."هی هوسوک یواشتر! "
"اینم همون کافه ای که گفتم!"
"خیلی شلوغـ-.."
"نگاه به شلوغیش نکن، قهوه هاش محشره پسر!"...»
درسته..سه سال پیش وقتی که دبیرستانی بود با هوسوک به اینجا اومده بودن.
کمی دیزاینش فرق کرده بود اما هنوز همون کافه بود.لبخندی زد و با حس خوبی که با یادآوری اون روز خوب توی وجودش کاشته بود، وارد کافه شد.
به محض ورود به کافه یاد اون پسر که بخاطر فرار کردنش از کافه قربانی شده و قهوه اش رو از دست داده بود افتاد و ناخوداگاه تک خندی از دهنش پرید، اما با دیدن نگاه های عجیبی که مردم بهش انداختن تک سرفه ای کرد و به سمت پیشخوان رفت.
بهتر بود زودتر سفارشش رو میداد تا اینکه از خودش یه دیوونه ی خندان بسازه.
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...