هیونا چی گفته بود؟ استفاده از لحظات؟!
با این فکر نیشخندی زد و طوری که انگار کاملا سوزش گلوش رو فراموش کرده، کیک گوشتش رو روی میز روبروش گذاشت و از روی کاناپه بلند شد.
دمپایی روفرشی های طرح پلنگی نرمش رو که مخصوص اتاق کارش بود پوشید و با لبخند دعوت کننده ای به سمت جونگکوکی رفت که دستش رو به سمت دستمال گردن قرمزش میبرد.نفس عمیقی کشید و با چین شیرینی که روی بینیش انداخته بود زمزمه کرد:
"بوی پاستا میدی"جونگکوک که بلاخره موفق شده بودم گره ی سمج دستمال گردنش رو باز کنه، دور گردنش رهاش کرد و با رسوندن دستاش به کمر تهیونگ، اونو به خودش نزدیک تر کرد.
از وقتی که رسماً باهاش وارد رابطه شده بود فهمیده بود علاقه ی زیادی به اینکار داره.. اینکه تهیونگ رو چفت تنش حس کنه.موهای کاراملی رنگ تهیونگ، که امروز حالت فر قشنگی به خودشون گرفته بودن رو از روی چشماش کنار زد و همونطور که به آرومی انگشت شستش رو روی ابروی روشنش میکشید مثل تهیونگ زمزمه کرد:
"قبل از اینکه بیام اینجا آخرین سفارش رو خودم حاضر کردم. اگه میخواستم منتظر بورا بمونم باید تا فردا صبح صبر میکردم و منم اصلا بیشتر از این طاقت نداشتم تو انقدر بهم نزدیک باشی و من نتونم ببینمت. "تهیونگ با علاقه دستی به چهره ی خسته اما متبسم جونگکوک کشید و بعد از اینکه بوسه ی نرم و کوچیکی روی لبهاش زد، از آغوشش بیرون اومد و با کشیدن دستش، دوست پسر خسته اش رو به سمت کاناپه های راحتی اتاقش دعوت کرد.
زمانیکه جونگکوک روی کاناپه جاگیر شد، پسر کوچیکتر لبخند دندون نمایی زد و با نشستن روی رون های عضله ایش، دستاش رو به شونه هاش تکیه داد و زانوهاش رو دو طرفش روی کاناپه قرار داد.
وقتی جونگکوک با تای ابروی بالا رفته از تعجب به تهیونگ نگاه کرد، پسر کوچیکتر به آرومی دستش رو نوازشوار روی گردنش کشید و همونطور که سرش رو کمی به سمت راست کج میکرد گفت:
"ریلکس کن شف. رئیست میخواد خستگیتو در کنه! "لرزش قفسه ی سینه ی جونگکوک که از روی خنده ی تو گلوش بود از چشم تهیونگ دور نموند.
پس همونطور که به چشمای تیره و براق سرآشپز نگاه میکرد، دستمال گردن شل شده رو کامل از گردنش برداشت و با نیشخندی که چهره اش رو شرور نشون میداد، پارچه ی قرمز رنگ رو روی چشمای جونگکوک گذاشت و مشغول بستنش شد.جونگکوک مخالفتی نکرد اما صدایی از روی تعجب از گلوش بیرون اومد و دستاش دور کمر تهیونگ پیچید.
"داری چیکار میکنی وروجک؟"تهیونگ هیسی کشید و انگشت اشاره اش رو روی لبهای قلمی جونگکوک گذاشت.
"گفتم ریلکس کن! درضمن با رئیست محترمانه حرف بزن!"جونگکوک که از این بازی خوشش اومده بود لبخند مفرحی زد و چشم کوتاهی در جواب لحن دستوری تهیونگ زمزمه کرد.
VOUS LISEZ
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...