رستوران بدون سرآشپز، مثل ماهیتابه ی سوراخه..همونقدر ناقص و بی فایده!
پس تهیونگ تصمیم گرفته بود چند روزی رستوران رو تعطیل کنه تا روزی که جئون جونگکوک رو راضی کنه و سرآشپز اونجا بشه.پروژه ی راضی کردن شِف به سرپرستی کیم تهیونگ چند روزی بود که استارت خورده بود.
تهیونگ هر غروب کارش این شده بود که از یه کافه ی معروف، کارامل ماکیاتو بخره و بعد از اینکه اونو به دست یکی از دانش آموزهایی که پیاده به خونه میرفتن میده؛ از رسیدنش به رستوران مطمئن بشه و بعد به خونهی خودش برگرده.
این تبدیل به روتین چند وقت تهیونگ شده بود.مشکل این بود که بچه های امروزی خیلی دندون گرد شده بودن و تهیونگ مجبور بود هر سری پول بیشتری بابت تحویل قهوه به اون دانش آموزهای پررو بپردازه.
تهیونگ با حرص با فوتی موهای روی پیشونیش رو از جلوی چشمش کنار فرستاد.
"خیلی خب بچه بیست وون میدم بهت..راضی شدی؟!"پسربچه چند بار پلک زد و بعد دستش رو از پنجره ی ماشین رد کرد و جلو آورد.
تهیونگ لیوان قهوه رو به سمتش گرفت اما پسربچه دسش رو عقب کشید:
"اول پول! ""خدا لعنتت کنه قهوه یخ کرد!"
غرغرکنان پول رو کف دست پسر گذاشت و بعد از اینکه به آرومی لیوان کاغذی رو به دست پسر داد اخم ضعیفی کرد:
"مواظب باش نسوزی"پسر سر تکون داد و طبق گفته ی تهیونگ به سمت رستوران رفت تا به دربان بسپاره که قهوه رو به دست «جئون جونگکوک» برسونه.
تهیونگ بعد از اینکه مطمئن شد دربان قهوه رو از دست پسربچه گرفته، ماشینش رو حرکت داد و به سرعت از رستوران دور شد.
اصلا دلش نمیخواست که یکی از نابرادری هاش رو ببینه!باشنیدن صدای زنگ موبایلش که به اسپیکر ماشین متصل بود، ابروهاش رو بالا انداخت و منتظر شد که اسم مخاطب براش خونده بشه.
صدای کامپیوتری تکرار کرد:
"Mom"تهیونگ لبهاش رو روی هم فشرد و با اخم به جاده خیره شد. باید برمیداشت؟!
اسپیکر برای بار پنجم اسم مخاطب رو تکرار کرد و ساکت شد.
تهیونگ انقدر غرق تصمیم گیری بود که تماس قطع شده بود؛ اما ثانیه ای نگذشت که دوباره صدای زنگ و بعد از اون صدای کامپیوتری تکرار کرد:
"Mom"ایندفعه تعلل نکرد و دکمه ی کنار فرمون رو فشار داد تا تماس متصل بشه و به محض اینکار، صدای مادرش از بلندگوهای ماشین پخش شد:
"تهیونگ پسرم چرا جواب نمیدی، میدونی از صبح تاحالا چندبار زنگ زدم؟"درسته.. از صبح مادرش زنگ زده بود و هربار انقدر به صفحه ی موبایل خیره میشد تا تماس قطع بشه.
نمیدونست باید جواب بده یا نه..زمانی که یه نوجوون بود اون و پدرش رو رها کرده بود، حالا که پدرش مرده بود زنگ میزد و ازش میخواست که ببینتش؟!
ESTÁS LEYENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...