از صبح جونگکوک عجیب شده بود. بر خلاف روزهای قبل سعی نمیکرد که مچ نگاه های یواشکی تهیونگ رو بگیره، و حتی تهیونگ متوجه شده بود که پسر بزرگتر زیرچشمی نگاهش میکنه و با اضطراب پاهاش رو تکون میده.
و البته که تمام تایم کاری توی آشپزخونه چپیده بود و اون دیدار کمی هم که با هم داشتن بخاطر این بود که تهیونگ به آشپزخونه رفته بود تا سرآشپز جذابش رو دید بزنه.
"تهیونگ شی من دارم میرم کاری ندارین؟"
صدای ته هو اونو از فکر بیرون آورد. نگاهی به کله ی پرموی ته هو که از لای در مشغول زل زدن بهش بود کرد و لبخندی زد:
"میتونی بری، خسته نباشی"ته هو لبخند شیرینی زد که باعث شد یکی از گونه هاش چال بیوفته:
"همچنین، خدانگهدار"بعد از اینکه تهیونگ با لبخند سرش رو تکون داد، پسر در رو بست و همراه دو تا از گارسون های همسن و سال خودش، راهی خونه اش شد.
تهیونگ لبش رو گزید و به ساعت روی دیوار نگاه کرد. ساعت یازده و نیم بود و پسر بزرگتر حتما الان مشغول عوض کردن لباس هاش توی رختکن.
تهیونگ میتونست حدس بزنه دلیل کناره گیری های جونگکوک چیه.
خبر لایک کردن پستی که اونها توی آغوش هم بودن تو فن پیجا ترکیده بود و تهیونگی که هر شب فن پیجا رو چک میکرد از این موضوع بی خبر نمونده بود.
این یعنی اینکه پسر بزرگتر از موضوع فن پیجا خبر داره و حتی انقدر کنجکاو بوده که پست ها رو ببینه.
لایک کردنشون که دیگه بماند... اما خب همین لایک باعث شد که تهیونگ بخواد سعی کنه قدمی این رابطه رو جلو ببره.هنوز تردید داشت اما بالاخره که چی.. اونها قرار بود مدتها با هم کار کنن و تهیونگ نمیتونست بدون اینکه احساساتش رو بروز بده هر روز جونگکوک رو ببینه و باهاش تو یک محل کار کنه. اون پسر برونگرایی بود و اینکه هنوز به جونگکوک اعتراف نکرده بود خودش یکی از عجایب نادر حساب میشد.
نفس عمیقی کشید و بالاخره از سرجاش بلند شد. قدم هاشو به طرف در رختکن برداشت و با بی حواسی در رو باز کرد.
نتیجه ی این کارش این بود که جئون جونگکوک نیمه لخت هدف چشمهای مثلا معصوم تهیونگ قرار بگیره.
تهیونگ متعجب خشک شد و فقط دهنش رو دوبار باز و بسته کرد.
جونگکوک اما فقط ابروهاش رو بالا انداخت و اوه آرومی از دهنش در رفت.سریع پیرهنش رو برداشت تا بپوشتش اما در لحظه پشیمون شد. قیافه ی مات تهیونگ بیش از حد دیدنی شده بود.
اونطور که با چشمای درشت و روشنش شونه ها و عضلات سینه و شکمش رو دید میزد و طوری دهنش نیمه باز بود انگار که میخواست آب دهنش روون بشه، جونگکوک رو به خنده مینداخت.
STAI LEGGENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...