pt.24| !الان با من لاس زدی شِف؟

4.6K 1K 529
                                    

"من واقعا نمیدونم چرا گریه کرد و بعدش سریع لباسش رو پوشید و یه جورایی ازم فرار کرد!
لعنتی..اگه هوسوک رو دیشب پیدا میکردم این اتفاقا نمی افتادن"

یونگی دستی به گردنش کشید و نگاه زیرچشمی به جونگکوکِ غرغرو انداخت:
"خب..میدونی..هوسوک پیش من بود"

جونگکوک سورپرایز شده به سمتش برگشت:
"پیش تو چیکار میکرد؟!"

یونگی شونه هاش رو بالا انداخت و سعی کرد قیافه ی بیخیال همیشگی رو به خودش بگیره:
"فقط داشتیم حرف میزدیم، و یکم پیاده روی..و خب..به خودمون اومدیم دیدیم خیلی از رستوران دور شدیم"

نگاه مشکوک جونگکوک مثل لیزر در حال سوراخ کردن صورت یونگی ای بود که به هرجایی نگاه میکرد جز صورت جونگکوک.
"اونوقت نصف شب چه چیزایی داشتین که به همدیگه بگین؟!"

"یه سری خاطرات و از اینجور حرفا دیگه..میدونی..دوست داشتم بیشتر باهاش آشنا بشم"

"آهااا"

یونگی با اخم از روی صندلی بلند شد و تک سرفه ای کرد:
"الان دیگه باید بری تو آشپزخونه، کم کم اینجا شلوغ میشه"

جونگکوک نوچی گفت و بلند شد:
"ولی هنوز نفهمیدم مشکل تهیونگ چی بود، تا قبلش همه چی خوب بود..حتی وقتی بهم نگاه کرد لبخند زد و گفت صبح بخیر دارلینگ! اونجوری نگام نکن..راست میگم!"

یونگی قدمی بهش نزدیک شد و با چشمای ریز شده گفت:
"گفته بودی از پله ها افتاده.."

"خب..اره"

"پس وقتی که بلند شده درد رو حس کرده، درصورتیکه چیزی از دیشب یادش نمی اومده..گفتی با وازلین ماساژش دادی؟ و اون وازلین رو کنار تخت دیده؟!"

"اره..بعد از اینکه گفتم ماساژش دادم گریه کرد"

یونگی چند لحظه بهش زل زد و بعدش بلند زیر خنده زد.
جونگکوک به آرومی پلک زد و وقتی دلیلی برای خنده ی انفجار یونگی پیدا نکرد پرسید:
"چرا میخندی؟"

"وای دلم..احمق..پسر مردم صبح بیدار شده دیده کمر درد داره، وازلین رو کنار تخت دیده، خودش هم که لباس تنش نبوده، اولین چیزی که به ذهن آدم میاد سکسه!"

چند ثانیه طول کشید جونگکوک منظورش رو درک کنه.
با چشمای درشت انگشت اشاره اش رو سمت خودش گرفت و زمزمه کرد:
"فکر کرده با من انجامش داده؟!"

یونگی با لبخند به بازوش ضربه ای زد:
"اره..و اونجور که از شواهد پیداست مشکلی با خوابیدن باهات نداشته. میدونی..دارلینگ و اینا رو میگم"

کم کم نیش جونگکوک باز شد. پس وروجکش مشکلی با این موضوع نداشت؟
چه خوب..پس وقتش بود که یه حرکتی بزنه.

.
.
.
.

جونگکوک حواسش به دفتر تهیونگ بود تا ببینه چه زمانی از اتاق خارج میشه تا به خونه بره. از صبح تو دفترش چپیده بود و حتی یک لحظه هم از اتاقش بیرون نیومده بود. این به جونگکوک می فهموند که حدس یونگی درسته و تهیونگ صبح اون روز واقعا فکر میکرده با جونگکوک خوابیده.

𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔Where stories live. Discover now