با اینکه صبح صورتش رو شیو کرده بود اما برای اطمینان بار دیگه انجامش داد.
حموم رفت و بعد از اون روتین مراقب پوستیش رو انجام داد. همونطور که حوله تنش بود توی اتاقک لباسهاش رفت.ترجیح میداد نه خیلی رسمی باشه و نه خیلی معمولی. پس پیرهن سفید و جلیقهی قهوه ای رنگش رو برداشت. همونطور که دنبالش شلوار قهوه ایش میگشت صداشو بلند کرد:
"شلوار قهوه ایم کجاست؟ "خدمه که به خوبی ارباب جوانشون رو میشناختن، آماده باش منتظر بودن که بلاخره برای پیدا کردن وسایلش گیج بشه و صداشون کنه.
سوهی، خدمتکاری که اغلب کارهای شخصی تهیونگ رو انجام میداد تقه ای به در زد و بعد از کسب اجازه وارد اتاق شد.
طبق معمول کف اتاق پر از لباس بود و تهیونگ با گیجی دور خودش میگشت.
معمولا انقدر بهم ریختگی ایجاد نمیکرد و این نشون دهنده ی اضطرابش بود.تهیونگ طوری که انگار فرشته ی نجاتش رو دیده، از میون لباسها بیرون اومد و با عجله دست سوهی رو گرفت.
همونطور که به سمت لباسها میکشیدتش گفت:
"بیا اون شلوار قهوه ایه که تو مهمونی کریسمس پارسال پوشیده بودم رو پیدا کن"سوهی آهی کشید:
"شما برید آماده بشید من اینجا رو ردیف میکنم و شلوار رو براتون پیدا میکنم"تهیونگ تند تند سرش رو تکون داد و به سمت میز آرایشش پا تند کرد تا کمی موهاش رو خشک کنه. میخواست فر موهاش رو حفظ کنه.
درحالیکه تهیونگ مشغول کلنجار رفتن با موهاش بود، سوهی لباسهای ریخته رو جمع کرد و سر جاش گذاشت.
دنبال شلوار قهوه ای مورد نظر گشت و همون جای همیشگی پیداش کرد.
با تاسف سر تکون داد و به سمت تهیونگ برگشت:
"شلوار رو پیدا کردم، کار دیگه ای با من دارید؟"تهیونگ که تازه سشوار رو خاموش کرده بود، با انگشت اشاره فر های روی پیشونیش رو ردیف کرد:
"ممنون بذارش روی تخت. میتونی بری"سوهی سری تکون داد و بعد از اینکه شلوار رو مرتب روی تخت گذاشت، از اتاق بیرون رفت.
نیم ساعت بعد تهیونگ روبروی آینه قدی ایستاده بود و پالتوی کرم رنگش رو روی شونه هاش مرتب میکرد.
از ادکلن همیشگیش که بوی قهوه میداد روی گردنش و مچ دستاش پاشید و بعد از اینکه کفشای چرمش رو پوشید، موبایلش رو تو جیبش گذاشت و از اتاق بیرون رفت.ساعت شش و پونزده دقیقه بود و تهیونگ باید برای سر وقت رسیدن به خونه ی مادرش کمی عجله میکرد.
با قدمهای عجولانه به سمت بنز پدرش، که به عنوان ارث بهش رسیده بود رفت و سوارش شد. به هرحال باید توی دیدار اول موجه بنظر می اومد.کمی توی راه به ترافیک خورد اما پنجاه دقیقه بعد، به آدرسی که مادرش براش فرستاده بود رسید.
کمی خم شد و از شیشه ی جلو به خونه ی بزرگی که ظاهراً ملک جئون بود نگاه کرد.
از لابلای نرده های در، باغچه ی بزرگ و گلهای رز رو میتونست ببینه و نمای مشکی طلایی خونه از اینجا به چشم میخورد.
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...