مشکل چی بود؟!
دقیقا دو هفته و سه روز از افتتاح رستوران فوق العاده اش میگذشت، اما بجز تعداد انگشت شماری، کسی به رستورانش نیومده بود.سر آشپز میانسالی که استخدام کرده بود، آقای هان، کارش خوب بود ولی دیگه صدای اونم در اومده بود چون عملا هرروز مگس میپروند.
کارما داشت انتقام کدوم کارش رو ازش میگرفت؟؟
از اون مظلوم تر پیدا نکرده بود؟!تهیونگ از روی بیکاری جای هیونا پشت پیشخوان نشسته بود و به صحبت هاش درمورد دوست پسر حسودش گوش میداد.
خب گوش که نمیداد، تظاهر میکرد که داره گوش میکنه.
محض رضای خدا وقتی خودش انقدر بدبختی داشت دیگه چجوری حوصله ی گوش دادن به بدبختیای یکی دیگه رو داشته باشه؟!نگاهش به ته هویی که کف سالن رو با تی توی دستش میسابید بود که با ساکت شدن یک دفعه ای هیونا، سرش رو بالا آورد تا دلیل این سکوت دل انگیز رو بدونه.
هیونا با ابروهای بورش به ورودی رستوران اشاره کرد و صاف نشست.تهیونگ به ورودی نگاه کرد و مردی رو دید که با عجله از ورودی داخل اومد و به سمتش حرکت کرد.
سعی کرد لبخند خرذوقش رو به صورت لبخند ملیحی به نمایش در بیاره.با رسیدن مرد، تهیونگ از روی صندلی بلند شد:
"خوش اومدین، لطفا جایی برای نشستن انتخاب کنید پرسنل ما خود..."مرد عرق ریزان وسط حرفش پرید:
"سرویس بهداشتیتون کجاست؟!"لبخند تهیونگ خشک شد و ایندفعه دقیق تر به مرد نگاه کرد. صورت رنگ پریده، تعریق زیاد، لب های کبود، این پا و اون پا کردنش... خب انگار اون مرد یا یک داشت یا دو.
آهی کشید و با دست به سرویسی که پنج متر ازش فاصله داشت اشاره کرد.
مرد با عجله به سمتش رفت و به محض رسیدن بهش تقریبا خودش رو به داخل سرویس پرت کرد.تهیونگ با شونه های افتاده روی صندلی نشست. دو قلو های آشپز که با فضولی شاهد ماجرا بودن، نگاه ناراحتی به هم انداختن و به سمت تهیونگ رفتن. بورا دستش رو روی شونه ی تهیونگ گذاشت و کمی فشارش داد:
"نا امید نشو تهیونگ شی درست میشه"بورام دست به سینه غرغر کرد:
"چی درست میشه اینجا حتی مگس هم پر نمیزنه"بورا با اخم به طرف خواهر همیشه منفی نگرش برگشت و انگشت اشاره اش رو به نشونه ی سکوت روی بینی خودش گذاشت.
تهیونگ آهی کشید:
"شما رو هم معطل کردم. همین روزاست آقای هان یه کشیده بزنه زیر گوشم و از رستوران بره""درست حدس زدی پسر چون دارم میرم"
تهیونگ با نا امیدی به آقای هان که شال و کلاه کرده بود و آماده ی رفتن بود نگاه کرد:
"میدونستم...میتونی توی گوشمم بزنی من مشکلی ندارم"آقای هان فقط چشماش رو چرخوند و دستش رو تکون داد:
"دراماتیک بازی رو بذار کنار مدیر جوان، تو بلاخره میتونی موفق بشی اما فکر نکنم بتونم تا اون موقع صبر کنم، چون احتمالا مرده ام و استخونام هم تو قبر در حال پوسیدنه"
ESTÁS LEYENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...