ˋ° .تقریباً شش ماه بعد ·˚
با احساس لگدهای آشنایی که به پهلو ها و شکمش برخورد میکردن لبخند کوچیکی زد و طبق عادت موجود بغلی، ولی شیطونی که کنارش به خواب رفته بود رو بین دست و پای خودش قفل کرد.
میدونست وقتی که چشماش رو باز کنه یه کپه موی کاراملی روبروی صورتش میبینه، و همینطور هم شد.
به محض باز کردن چشماش با موهای لخت و خوشرنگ تهیونگ که به طرز کیوتی بهم ریخته بود مواجه شد.لبخند بی صدایی زد و انگشت شصتش رو به آرومیِ لمس یه پر، روی صورتش کشید.
پسر کوچیکتر این چند وقت اخیر خیلی کار کرده بود و شدیدا خسته بود، برای همین جونگکوک تصمیم گرفت که بذاره بیشتر بخوابه.تجربه ثابت کرده بود که پسر خواب سنگینی داره پس بعد از اینکه بوسه های سبکی پشت دو چشم بسته اش گذاشت، لبخند دیگه ای به لبهای نیمه بازش زد و به آرومی ازش فاصله گرفت.
روی تخت نشست و کش و قوسی به بدنش داد. لباسهای تهیونگ شلخته اطراف تخت ریخته بودن و مثل همیشه این جونگکوک بود که باید جمعشون میکرد.
پس بلند شد و مشغول جمع کردنشون از روی زمین و میز و حتی صندلی میز کامپیوترش شد.پسر دیشب انقدر که خسته بود فقط لباسهاش رو درآورد و اهمیتی به این نداد که کجا پرتشون میکنه؛ و بعد از اینکه خودش رو روی تخت انداخت صورتش رو توی بالش فرو کرد به خواب عمیقی فرو رفت.
جونگکوک خیلی حس خوبی داشت که تهیونگ با وجود شلوغ بودن بیش از حد سرش که این اواخر بخاطر زدن شعبه دوم رستوران بود، از اون غافل نمیشد و حتی برای خواب هم که شده به خونه اش میومد و بعد از اینکه مثل یه کیتن بهش میچسبید، مثل خرس گریزلی به خواب میرفت.
با لبخندی که حاصل افکارش بود به سمت آشپزخونه رفت تا صبحانه ی پر و پیمونی برای پسر گرسنه و شکموش حاضر کنه.
با اینکه تهیونگ خیلی مسئولیت پذیر تر و پرکار تر شده بود، اما هنوز روحیه ی شیطون و شکم همیشه گرسنه اش رو حفظ کرده بود و پسر بزرگتر عاشق این روی رئیسش بود.مشغول دم کردن چای سبز مورد علاقه ی دوست پسرش بود که صدای گرفته اش رو از پشت سرش شنید.
"چرا بیدارم نکردی کوکو؟ کلی کار داریم"قوری رو برداشت و به طرف میز رفت.
"صبح بخیر جناب رئیس. امروز کار خاصی نداریم فقط یه جشن کوچیکه"تهیونگ که حالا یکی از تیشرت و شلوارک های جونگکوک رو پوشیده بود، صندلی رو عقب کشید و کنار جونگکوک نشست.
همونطور که خیر به فنجونش که توسط جونگکوک پر شده بود نگاه میکرد، بینیش رو بی حوصله بالا کشید و با چشمای نیمه باز شونه هاش رو بالا انداخت.
"هرچی..هنوز یکم از دکور رستوران مونده و باید به کارگرا سر بزنم که ببینم چیکار میکنن"
ESTÁS LEYENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...