"چیه کوچولو باز میخوای ددیت رو صدا کنی؟!"
تهیونگِ هجده ساله دیگه مثل تهیونگ هشت ساله کوچیک و توسری خور نبود.. پس چشماش رو چرخوند و با نیشخند مشتش رو به شکم برادر دومش زد.
جونگ وو که انتظار این حرکت رو نداشت کمی خم شد و با شل شدن دستش دور موبایل، تهیونگ اونو از دستش قاپید.جونگمین، بزرگترین برادر، چشم غره ای به هردوشون رفت:
"بس کنین..جونگ وو مثلا سی و پنج سالته این نازک نارنجی رو ولش کن!"تهیونگ بدون توجه به چشم غره ی جونگ وو خودش رو روی مبل پرت کرد و مشغول چت با دوست دخترش سویون شد.
هیون وو همونطور که لیوان لیموناد رو از خدمتکار میگرفت کتابی که تا الان مشغول به خوندش بود رو کنار گذاشت.
"هیونگ امروز از مدرسه ی سارا زنگ زدن گفتن که باز با بچه ها دعوا افتاده؛ نمیخوای فکری در موردش بکنی؟"جونگمین آهی کشید و از روی مبل بلند شد:
"از وقتی که با یونا ازدواج کردم بدتر هم شده. تو فکرشم بفرستمش آمریکا یه مدت پیش مادرش باشه حداقل آروم تر بشه."تهیونگ با شنیدن این حرف سیخ نشست و با اخم ضعیفی گفت:
"سارا بارها گفته که نمیخواد از کره بره. تو نمیتونی مجبورش کنی! "جونگ وو از روی کاناپه خیز برداشت و گوشش رو پیچوند:
"فکر میکنی نمیدونم همش زیر سر توعه که بهش یاد میدی چجوری با بقیه دعوا کنه؟!"تهیونگ صورتش رو جمع کرد و با دو دستش به مچ جونگ وو چسبید:
"من فقط بهش یاد میدم چجوری از خودش دفاع کنه..گوشمو ول کن هیونگ کنده شد!!"جونگمین کتش رو از خدمتکار گرفت و همونطور که تنش میکرد گفت:
"وقتی پدرمون تصمیم میگیره بعد از چهار تا پسر شوگر ددی بشه و یه دختر هجده ساله رو حامله کنه، معلومه که اون بچه همسن نوه ی اولش میشه و اینجوری بهش یاد میده که چجوری وحشی و رو اعصاب باشه..درست مثل خودش! "بعد از این حرف دستاش رو تو جیب شلوارش کرد و به سمت اتاق پدرش که این اواخر بی حال و خسته تر از همیشه شده بود رفت تا ازش خداحافظی کنه و به خونه برگرده.
هیون وو نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن ساعت ده و نیم شب، از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش رفت تا بخوابه.
جونگ وو نیم نگاهی به چهره ی بی حس تهیونگ، که حالا اصراری به ول کردن گوشش نمیکرد انداخت و دستش رو از روی گوشش برداشت.
از جاش بلند شد و قبل از اینکه مثل جونگمین به طرف اتاق پدرش بره، با پوزخند گفت:
"حواست باشه دوست دخترت رو حامله نکنی تا به این زودی یه توله پس بندازه و ما رو بدبخت کنه! تو رو هم به زور تحمل میکنیم."تهیونگ حتی بهش نگاه هم نکرد تا اینکه جونگ وو بلاخره تصمیم به تنها گذاشتن تهیونگ گرفت.
به مشت های لرزونش که به سفیدی میزد خیره بود و به این فکر میکرد که تا کی باید تحمل کنه؟!
حالا حتی مادرش رو هم نداشت که با نوازش هاش و دلداری هاش آرومش کنه.
مادرش هم اونو با نابرادری هاش تنها گذاشته بود.
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...