تهیونگ وارد رستوران شد و با انرژی به هیونا سلام کرد.
روبروی پیشخوان توقف کرد و پرسید:
"همه اومدن؟"هیونا با لبخند گفت:
"بله، بورا و بورام، کمک سرآشپزا کیم سوکجین و نامجون شی، میس هلن، آچا هم تو آشپزخونه پیش بقیه اس، ته هو هم تو راهه"تهیونگ سری تکون داد و گفت:
"باهاشون حرف بزن بگو سرآشپز امروز میرسه، ازشون بخواه بهترینِ خودشون باشن!"هیونا با انرژی سرشو تکون داد و چشمی گفت.
تهیونگ لبخندی بهش زد:
"خوبه، امروز عالی بنظر میرسی فیونا"چشمکی ضمیمه ی حرفش کرد و بعد از اینکه به چشمای درشت شده ی هیونا خندید، راهش رو به سمت اتاقش کج کرد.
روبروی در بسته ی دفتر متوقف شد و در رو با کلیدی که تو جیبش داشت باز کرد.
کیفش رو روی میز گذاشت و برای اولین بار، پالتوش رو با آرامش در آورد و به صورت مرتب روی آویز کنار در، آویزون کرد.به سمت میزش رفت و با دقت انگشتش رو روش کشید تا از عدم وجود هرگونه خاکی روش مطمئن بشه.
وقتی خاکی روی انگشتش ندید، پیرهن سفید توی تنش رو مرتب کرد و روی صندلی چرخدارش نشست.میخواست مثل هربار چرخی روی صندلی بزنه اما جلوی خودشو گرفت. حداقل امروز باید مثل یه مدیر و مالک واقعی رفتار میکرد!
تک سرفه ای کرد و آرنجاش رو به میز تکیه داد.
کمی تو سکوت به روبروش خیره شد. تا کی باید اینجوری منتظر میموند؟
بهتر بود یکم تمرین کنه.دومرتبه تک سرفه ای کرد و یک تای ابروش رو بالا داد. رو به جئون جونگکوک خیالی گفت:
"خوش اومدید جناب کلم..چیز عه جئون"آروم روی پیشونیش کوبید. واقعا میخواست بگه جناب کلم بنفش؟!..
آهی کشید و شونه هاش رو صاف کرد.
کمی نیم خیز شد و رو به جئون خیالی گفت:
"خوش اومدید جناب جئون.."حرف خودشو قطع کرد. انقدر رسمی حرف زدن لازم بود؟!
سرش رو کمی کج کرد و با قیافه ی متفکری گفت:
"خب..بعد از چپه کردن دو تا از نوشیدنی هاش و تعقیب کردنش و گیرافتادنم تو دستشویی، احساس میکنم لازم نیست انقدر رسمی باشیم"سرش رو خاروند و دوباره صاف نشست:
"اوکی دوباره میریم"دستاش رو روی میز تو هم گره کرد و با نیشخند رو به جونگکوک خیالی گفت:
"سلام جونگکوک، میتونی بشینی"صورتش رو جمع کرد و زیر لب گفت:
"خب اینطوری که تف میندازه تو صورتم و میره..به اندازه ی کافی سر راضی کردنش بدبختی کشیدم"هوفی کشید:
"دوباره میریم"لبخند مودبی زد و اجازه ی ورود داد.
رو به جونگکوک خیالی که وارد دفتر شد از سر جاش بلند شد و گفت:
"خوش اومدی جونگکوک شی، راحت اینجا رو پیدا کردی؟"
ESTÁS LEYENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...