هوسوک بدون واکنش خاصی بهش خیره شد.
"میشه دوباره بگی؟""تو..یه..گورخر..خنگی!"
"هی!!"
"خب آخه کجای اینکه میخوام رستوران فاکی خودمو باز کنم برات نامفهومه؟!"
هوسوک کنترل تلوزیون رو برداشت و با خاموش کردنش سکوت برقرار شد. الان واقعا اعصاب صدای جیغ جیغوی باب اسفنجی رو نداشت!
"هیچ میفهمی چی میگی؟!
دروغ آوریله؟..ولی الان که آوریل نیست. پس دقیقا چه فرایندی تو مغزت اتفاق افتاد که تصمیم گرفتی وقتی روی کاناپه لش کردیم و درحالیکه باب اسفنجی شلوار مکعبی میبینیم و تا روده ی بزرگ و کوچیکمون وقتی که داریم میخندیم از حلقمون پیداست..یه لحظه"هوسوک نفس پر صدایی کشید تا بتونه به سخنرانی غرای خودش ادامه بده:
"بگی که «میخیی ریستسرین خیدیتی بیز کینی»؟!"تهیونگ چشمهاش رو چرخوند:
"خودت رو مسخره کن کرگدن، من کاملا جدی بودم! ""منظورت چیه؟!"
تهیونگ کج روی کاناپه نشست تا با هوسوک فیس تو فیس بشه و اینجوری تاثیرگذاری بیشتری داشته باشه.
"ببین خودت که میدونی اونا چه بلایی سر اسم رستوران آوردن. منم تصمیم گرفتم مقابله به مثل کنم تا متوجه بشن که بهشون نیازی ندارم.
پس تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که رستوران خودمو افتتاح کنم تا بهشون بفهمونم میتونم ازشون بهتر و موفق تر باشم! "هوسوک پلکی زد انگشت اشاره اش رو تو گوشش کرد تا بخارونتش.
"تموم شد؟؟""من کاملا جدی هستم احمق!"
"ببین تهیونگ بذار واضح برات روشن کنم. تو نه تحصیلات خاصی داری و نه تجربه.. چجوری میخوای انجامش بدی؟ "
تهیونگ نگاه محکمی بهش انداخت و بعد از اینکه با دستش راستش شونه ی هوسوک رو گرفت گفت:
"ولی من رفیقمو دارم!
رفیق به درد همین مواقع میخوره دیگه"هوسوک رو به صورت احمقانه ی تهیونگ که به طرز مضحکی نیشش تا بناگوشش باز بود ابروهاش رو بالا انداخت:
"اونوقت کی گفته من کمکت میکنم؟"تهیونگ قیافه ی یه گربه ی خیس و زیر بارون مونده رو به خودش گرفت تا اوج مظلومیتش رو به هوسوک نشون بده.
هوسوک اما از این تغییر حالت ناگهانیش ترسید.
"خودت گفتی همیشه باهامی"بعد از این حرفش تند تند پلک زد و برای تاثیر گذاری بیشتر گفت:
"من که جز تو کسی رو ندارم"هوسوک آهی کشید با انگشت شصت و اشاره پشت پلکاش رو ماساژ داد:
"لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود. باشه ولی عواقبش پای خودت! "تهیونگ با خوشحالی محکم بغلش کرد و تند تند تکونش داد اما هوسوک مثل افسرده ها به روبروش خیره شد.
چه گناهی کرده بود که حالا باید این کارها رو میکرد؟!
ESTÁS LEYENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...