"وای اون خودش بود..باورت میشه؟!"
هوسوک چشماش رو چرخوند:
"در واقع این حجم از خوش شانسی تو رو باورم نمیشه""خب..خب درسته که ماسکم پایین بود ولی عینک داشتم فکر نکنم منو بشناسه"
"احمق قیافه ات رو دوسال پیش توی کافه وقتی براش زیرپایی گرفتی دیده..اگه شناخته باشه که کارت تمومه..عمراً قبول کنه باهات کار کنه!"
تهیونگ بیخیال به سمت در رفت تا از اتاق مدیریتش! خارج بشه.
"نمیشناسه جوش نزن..من معتقدم این دیدار کار سرنوشت بوده..باور کن!"تا چند ثانیه بعد از بسته شدن در و رفتن تهیونگ، هوسوک با لبخند ملیحی به در خیره موند.
چرا انقدر دوستش احمق بود؟!.. چه گناهی کرده بود که گیر اون افتاده بود؟؟
امروز صبح وقتی یه تار موی سفید روی سرش دید چنان دادی کشید که حتی همسایه ها هم شنیدن.
آه.. تهیونگ داشت تو 22 سالگی پیرش میکرد..
.
.
تهیونگ همونطور که با دقت مشغول کشیدن صورت جونگکوک با خودکار، توی برگه های یادداشتیِ روی پیشخوان بود، صداش رو بلند کرد تا به گوش ته هو برسه.
"ته سو زیر میز کنار در یه برگ افتاده اونجا رو هم تمیز کن"ته هو تی رو توی سطل گذاشت و بعد از برداشتنش به سمت میز رفت:
"باز به من گفتین ته سو؟؟ اسم من ته هوعه..ته هو!
بعدشم اینجا که مشتری نداره پس چرا انقدر زود به زود کثیف میشه آخه""برای من همون ته سویی حرف نباشه
هر روز هشت نفر میان و میرن معلومه که کثیف میشه..ما آدم نیستیم؟!"ته هو چشماش رو چرخوند و با بیحوصلگی مشغول تی کشیدن زیر میز شد.
هیونا همونطور که دستش رو به چونه اش تکیه میداد گفت:
"تهیونگ شی دارین کی رو میکشین؟"تهیونگ همونطور که مشغول کشیدن چشمای درشت جونگکوک بود، جوابشو داد:
"یه سیرابی خوشگل""یه سیرابی چجوری میتونه خوشگل باشه؟!"
تهیونگ زبونش رو گوشه ی لبش گذاشت و با دقت سعی کرد خال زیر لب جونگکوک رو بکشه.
کم کم داشت حس میکرد فتیش خال داره!"این سیرابی که میگم واسه اخلاقشه..رو مخمه
اما قیافه اش خوشگله مخصوصا اون خا.."با بلند شدن صدای زنگ تلفن رستوران، حرفش رو قطع کرد و به سمت تلفن خیز برداشت. طوری که هیونا حتی فرصت نکرد انگشتش رو تکون بده تا به تلفن جواب بده.
"رستوران ماین بفرمایید"
صدای ظریفی از اون طرف خط به گوشش رسید:
"خدای من باورم نمیشه.."تهیونگ با گیجی پلک زد:
"بله خانوم؟!""پس اون عوضی با یه مرد بهم خیانت کرد؟!"
YOU ARE READING
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...