زندگی کیم تهیونگِ بیست و یک ساله به عنوان یه ناز پرورده و ته تغاری پدرش، میشه گفت عالی بود، البته اگه برادر هاشو فاکتور میگرفتیم! نامادری هم که وجود نداشت.. زن اول پدرش بعد از به دنیا آوردن آخرین پسرش، ته مین از دنیا رفته بود.
و حالا که همه ی برادر هاش سرشون به زن و بچه ی خودشون گرم بود، تهیونگ آزادی بیشتری داشت.
سه ماه پیش بود که ته مین بلاخره با یکی از همکلاسی هاش ازدواج کرد و سر خونه و زندگی خودش رفت.همه ی برادرهاش توی یکی از شعبه ی رستوران های زنجیره ای «کیم» مشغول به کار بودن جز تهیونگ. اون روز ها با دوست دخترش و دوستاش وقت میگذروند و شبها خسته از مهمونی، با ماشین آخرین مدلش برمیگشت خونه.
تا وقتی پدرش همه ی نیازهاشو تامین میکرد چرا باید به خودش سختی میداد؟!
علاقه ای به درس خوندن نداشت پس بعد از فارغ التحصیلیش اون رو بوسید و کنار گذاشت. البته به همراه دوست دخترش سویون.
چون محض رضای خدا چرا اون دختر انقدر گیر داده بود که باید تو اون سن ازدواج کنن؟!
تهیونگ حتی حالا که بیست و یک سالش بود هم دلش نمیخواست ازدواج کنه چه برسه به اون موقع!این انگار توی خونشون بود و خانوادگی علاقه داشتن تو پیری همه ی کارهاشون رو انجام بدن.
مثلا همین ته مین.. حالا که سی و یک سالش بود تصمیم گرفته بود تکونی به باسنش بده و دست یه دختر معصوم رو بگیره با خودش ببرتش توی خونه اش تا بختش رو سیاه کنه.اصلا چرا راه دور می رفت.. همین پدر خودش.
دقیقا چرا باید تصمیم میگرفت وقتی عروسش باردار بود یه دختری رو حامله کنه؟!آه.. مادرش..
باز یادش افتاده بود و دلش تنگ شده بود.
از زمانی که از پدرش طلاق گرفته بود زیاد ندیده بودتش.
میدونست جدیداً با مردی ازدواج کرده اما حوصله ی دیدن اون مردک رو نداشت. محض رضای خدا.. کی خوشش می اومد کسی رو ببینه که با مادرش میخوابید، بیدار میشد، غذا میخورد، فیلم میدید، و به عبارتی باهاش زندگی میکرد درصورتی که تهیونگ نمیتونست هیچکدومشون رو انجام بده؟! البته بجز گزینه ی خوابیدن.خانواده برای تهیونگ همچین معنی ای داشت. یک مشت آدمی که هرکسی به زندگی خودش اهمیت میداد و سال تا سال اونها رو نمیدید.
جداً چیز مزخرفی بود.ولی خب مزخرف تر از وضعیت الآنش نبود.
پدرش دو سال با سرطان نجنگیده بود که حالا تو بیمارستان بستری باشه و دکترا ازشون بخوان که به نوبت داخل اتاق برن تا با پدرشون خداحافظی کنن.تهیونگ درست روبروی اون در بد رنگِ مزخرف سفید نشسته بود و خیره بهش به زندگیِ مزخرف ترش فکر میکرد.
در باز شد و ته مین با اخمای درهم از اتاق اومد بیرون.
دستی به چشماش کشید تا اشکای فرضیش رو پاک کنه. تهیونگ قسم میخورد که ته مین حتی به کبدش هم نیست که پدرشون داره میمیره.
CZYTASZ
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfiction[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...