با احساس خارش توی بینیش با کرختی دستش رو روش کشید و کمی توی جاش جابجا شد اما درد شدیدی تو باسنش پیچید.
اخمی کرد و گیج شده چشماش رو باز کرد. اولین چیزی که دید پنجره ی باز و پرده ی توری سفیدی بود که توسط باد تکون میخورد.
پلکاش رو دوباره به هم کوبید تا تاری دیدش از بین بره، بینیش رو بالا کشید و به پشت توی جاش چرخید.
با درد استخون سوزی که توی کمر و باسنش پیچید هیسی کشید و دستش رو پایین برد تا ببینه چرا انقدر باسنش درد میکنه.
برخورد دستش به پوست لختش جوری شوکه اش کرد که درجا روی تخت نیمخیز شد اما با تیر ناگهانی ای که کمرش کشید، ترجیح داد که دوباره روی تخت دراز بکشه.
جلوی ناله ی دردناکش رو نتونست بگیره. تکون خوردن تخت باعث شد که خیره به سقف سرجاش خشک بشه. یکی کنارش بود؟! اصلا اینجا کجا بود؟!
زیباترین صدای گرفته ای که تو عمرش شنیده بود رو کنار گوشش شنید:
"تهیونگ..خوبی؟! هنوز پشتت درد میکنه؟ ببخشید تقصیر من شد"نفس تهیونگ تو سینه اش حبس شد. هنوز نگاهش رو از روی سقف برنداشته بود اما میدونست این صدای چه کسیه.. جئون جونگکوک باهاش چیکار کرده بود که حالا معذرت خواهی میکرد؟!!
جونگکوک نگران نیم خیز شد و تو دید تهیونگ قرار گرفت:
"خوبی؟ چرا جواب نمیدی؟"تهیونگ تپش قلبش رو تو گوشاش میشنید، کم کم با درک اینکه دیشب با جونگکوک شب داغی رو پشت سر گذاشته بود گونه هاش رنگ گرفت و ترکیب گونه های صورتی رنگش به همراه چشمای درشتش که هنوز خیره به سقف بود، تصویر خنده داری برای جونگکوک ساخت که پسر بزرگتر رو به لبخند زدن وادار کرد.
جونگکوک دستش رو به شونه ی تهیونگ زد تا تکونش بده و اونجا بود که تهیونگ فهمید کاملا لخته!
و فقط یه ملافه ی نازک تا روی شکمش رو پوشونده.بلاخره پلکی زد و گردنش رو چرخوند تا قیافه ی بهم ریخته ی سر صبح جونگکوک رو از دست نده.
با گزیدن لبش سعی کرد جلوی لبخند احمقانه اش رو بگیره تا هول بنظر نیاد.
"صبح بخیر دارلینگ"جونگکوک نفس راحتی کشید. بلاخره پسر کوچیکتر علائم حیاتی از خودش نشون داده بود. ولی.. دارلینگ؟!
کوک با گیجی لبخندی زد و دوباره پرسید:
"پشتت بهتره؟ بازم میگم واقعا متاسف.."تهیونگ دستش رو روی بازوی جونگکوک گذاشت و با لبخند ملیحش حرفش رو قطع کرد:
"من خوبم، اینم طبیعیه به هرحال، لازم نیست بابتش متاسف باشی..تقصیر خودمم بود"جونگکوک با یادآوری شب گذشته آروم خندید و گفت:
"ولی دیشب که میگفتی تقصیر منه!""اوه..مست بودم، زیاد نمیدونستم چی دارم میگم"
ESTÁS LEYENDO
𝐂𝐚𝐫𝐚𝐦𝐞𝐥 𝐌𝐚𝐜𝐜𝐡𝐢𝐚𝐭𝐨✔
Fanfic[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞𝐝] "برادران کیم بجز تهیونگ؟!" این صدای زمزمه ی زیر لبیِ تهیونگ بود که خیره به تابلوی رستوران زنجیره ایِ پدرش، که حالا به برادرانش به ارث رسیده بود، نگاه میکرد و با حرص دستهاش رو مشت کرده بود! ثانیه ای بعد پوزخندی زد و به این فکر ک...