part 1

609 62 0
                                    

کولش رو روی دوش دردناکش جا به جا کرد و کنار نرده‌های پل ایستاد، اینجا تنها جایی بود که میتونست راحت و روون آواز بخونه و کسی بهش پوزخند نزنه یا با لفظ "خفه شو" آزارش نده.

How can you miss someone you've never
met
چطور میشه دلتنگ کسی بشی که تا حالا ندیدیش
Cause i need you now but i don't know you yet...
چون من الان نیازت دارم اما هنوز نمیشناسمت

دستی که دور کمرش حلقه شد، وحشت رو به جونش تزریق کرد و باعث شد با ضرب به سمت صاحب دست بچرخه، دوتا مردمک طلایی رنگ، یه آلفای اصیل‌زاده!
سعی کرد خودش رو عقب بکشه، کیفش رو از روی دوشش پایین آورد و به سینه‌ی اون آلفا کوبید تا ولش کنه، اما لعنت! از کی تا حالا زور یه امگا به یه آلفا اونم اصیلش رسیده؟
زبون ناقصش رو به کار انداخت:
- آ...آجو...ش.شی، مممن ن.نمیش..شناسسسمتو...تو.تون.
آه! چه غم‌انگیز که وقتی میترسید لکنتش حتی افتضاح‌تر هم میشد!

آلفا، ابروی خوش فرمش رو بالا انداخت و با تمسخر پوزخند زد، خشم و عصبانیت توی چشم‌هاش، دل امگا رو شور می‌انداخت و باعث میشد بیشتر از قبل بترسه و سعی کنه توی خودش جمع بشه.
- آه! چطور توقع داشتم حداقل یه امگای اصیل‌زاده باشی و بتونی میتت رو بشناسی؟ الهه‌ی ماه داره باهام شوخی میکنه؟

لحظه‌ی اول، انگار که برق از بدنش عبور کرده باشه خشک شد و ثانیه‌ای بعد، حس کرد موج عظیمی از شور و شادی داره به سمتش هجوم میاره، اما همون لحظه مغزش کلمات مرد رو کامل درک کرد و اشک به چشم‌هاش نیش زد، شوخی؟ اون رو نمیخواست؟ اون حتی در حد "حداقل"‌های آلفاش‌هم نبود؟

گرگش تازه داشت فورومون‌های آلفا رو دریافت میکرد و میخواست زوزه بکشه، میخواست بالا و پایین بپره و تبدیل بشه، اون عاشق این بود که پوزه‌ش رو توی گردن آلفای تبدیل نشدش فرو کنه، این همیشه یکی از فانتزیاش بود، اما چه میشد کرد وقتی به جای بوی خاک نم‌ خورده و بارون، بوی درخت‌های سوخته رو حس میکرد؟ گرگ بیچارش زوزه کشید، اما هیچ نشونه‌ای از شادی و سرور درش شنیده نمیشد، تمامش التماس بود و التماس، اون التماس میکرد منو بخواه، تا همین چند دقیقه پیش داشتم برات آواز میخوندم، خواهش میکنم بغلم کن و تا آخر دنیا همونجا نگهم دار، چون دلم برات تنگ شده! اما با پیچیدن دردی توی کمر و بازوش، به خودش اومد و سعی کرد از پشت‌ اشک‌هایی که دیدش رو تار کرده بودن، به چهره‌ی آلفا نگاه کنه، نمیتونست اون رو آلفای "من" خطاب کنه، اون به وضوح توی اولین جمله‌ای که حتی مستقیم به خودش‌هم گفته نشده بود متوجه منظور آلفا شد!
مرد به نرده‌ها کوبیده بودش و بازوش رو توی مشت میفشرد، غرید:
- فقط بهم بگو حتی یه خانواده‌ی درست و حسابی‌هم نداری تا همینجا توی رودخونه هلت بدم، مطمئن باش هیچکس نمیفهمه یه روزی‌ وجود داشتی!
قطره اشک درشتی روی گونش چکید، اما جواب داد:
- ک...کیم، جججیمین.

فشار روی بازوش کم و چند سانتی از نرده دور شد، هق زد و سعی کرد دست‌های شل شده‌ی آلفا رو کامل از کمر و بازوش جدا کنه، میخواست بره، دست خودش رو دوباره بگیره و بره توی تنهایی همیشگیش به خودش درس بده دیگه هیچوقت دلتنگ کسی نشه، مخصوصا کسی که نمیشناستش! البته جیمین همیشه توی یادگیری این مدل دروس افتضاح بود، روحیه امگایی احمقانش ازش یه زودباورِ ساده‌لوحِ احمق ساخته بود که همیشه تجربه‌های فراوانش رو به گوشه ذهنش هدایت میکرد.
- از نسل کیم جیوون؟
فقط سرش رو تکون داد، میخواست فرار کنه، واقعا میخواست...
- می‌...م.میخوا...خوام برررم.

خشم و عصبانیت، جاشونو به خباثت واضحی توی چشم‌های آلفا دادن.
- میریم کوچولو، باهم میریم.
بازوش رو کوتاه فشرد و پشت سر خودش کشیدش، جیمین رفت، برای اولین‌بار کنار جفت مقدر شدش قدم زد و به پیشواز زندگی عاطفی تلخش رفت!

________________________________

های
مهدیس هستم
پارت اول به شدت کوتاه بود، حدود ۶۰۰ و خورده‌ای کلمه، مثل یه مقدمه در نظر بگیریدش
ووتم بدین خوشحال میشم💜

ادیت شده✔️

My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now