part 24

293 61 8
                                    

نه ماه بعد:
صدای ظبط ماشین رو بالا برد و به خیابون رو به روش خیره شد تا صدای امگا، جای صدای بوق‌های ممتد رو بگیره.
- الو؟ ب.بفرمایید؟
لبخند تلخی با شنیدن صداش زد، اون نه ماه تمام پا به پاش از پشت تلفن و بدون اینکه حتی خودش بفهمه شاهد بهتر و بهتر شدن لکنتش بود، حالا دیگه تقریبا هیچ مشکلی نداشت.
جواب نداد، بعد از نه ماه، امگاهم میدونست فرد پشت تلفن جوابشو نمیده، پسر کوچکتر با خستگی اهی کشید و درحالی که روی تختش مینشست زمزمه کرد:
- تهیونگ شی، من ک.که میدونم خودت...تی.
الفا نفس عمیقی کشید و انگشت‌هاش رو دور فرمون فشرد.
- ه.هنوز به اپا و پاپا چی.چیزی نگفتم، دیگه زززنگ نزن.
بعد از چند ثانیه، با تردید گفت:
- خداحافظ.
امگا خواست تماس رو قطع کنه، که صدای الفا رو شنید و نفسش توی سینه حبس شد.
- جیمینا!
این‌بار کسی که جواب نمیداد امگا بود.
- متاسفم و...
با بی‌طاقتی انگشتش رو روی ایکون قرمز رنگ فشرد و صدای الفا رو برید، قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش چکید، خیلی دلش برای صداش تنگ شده بود، در عین اینکه نمیخواست بشنوتش!
تقه‌ای به در اتاق خورد و بعد، جونگکوک صداش کرد:
- چیم، حاضر نشدی عزیزم؟
هول دستی به چشم‌هاش کشید و جواب داد:
- نه هنوز، ز.زود میام هی...هیونگ.
میتونست لبخند جونگکوک رو از پشت درهم بخاطر شنیدن لفظ "هیونگ" حس کنه، بلند شد و به سمت کلوزت رفت.

روی صندلی‌های عقب کنار الفای جوون جا گرفته و به بیرون نگاه میکرد، سوکجین درحالی که رانندگی میکرد از ایینه نگاهی بهشون انداخت و جونگکوک با دیدن این حرکتش، چشم غره‌ای نثارش کرد.
ماشین رو توی پارکینگ بار پارک کردن و همزمان با ماشین بغلی که پنج بادیگارد سرنشین‌هاش بودن، پیاده شدن.
نامجون دستش رو دور شونه‌های امگا حلقه کرد و به سمت ورودی هدایتش کرد، نگهبان، با دیدنشون سری به نشونه‌ی احترام تکون داد و به سمت بخش وی ای پی راهنماییشون کرد، هرچند که هر سه الفا کاملا مسیر رو بلد بودن.
پشت یکی از میزهای گوشه‌ی سالن نشستن و سوکجین، با لبخند دست امگا رو نوازش کرد و منو رو جلوش گذاشت.
- چی میخوری بیبی؟
جیمین با کنجکاوی به لیست رو به روش نگاه کرد و وقتی هیچکدوم از نوشیدنی‌های الکلی رو نشناخت، با نگاهی معصوم به پاپاش خیره شد.
- ن.نمیدونم که، تا حالا ا.امتحان نکرد...دم.
نامجون با مهربونی نگاهش کرد و لبخند بزرگی زد.
- ایگو کوچولوی من، امشب باهم مینوشیم قلبم.
چند دقیقه‌ی بعد، امگا و باباش با چهره‌هایی خنثی اطرافشون رو دید میزدن درحالی که جونگکوک و سوکجین، سر انتخاب اولین نوشیدنی امگا بین دو گزینه بحث میکردن، مثل همیشه نامجون خواست همه چیز رو با گرفتن حق انتخاب از هر دوی اونها خودش کار رو تموم کنه که انگشت همسرش روی لب‌هاش نشست.
- به هیچ وجه، به هیچ وجه فکر نکن میزارم مثل دفعات قبل خودت تصمیم بگیری.
بعد، با تخسی به پسر بزرگترش خیره شد.
- ابجوی گندم.
- نخیر، ذرت بهتره.
- تو خودتم بار اول گندم خوردی.
- اره چون تو سفارش دادی.
- داری میگی دوسش نداشتی؟
صدای نامجون متوقفشون کرد.
- چطوره ساده بگیریم، هوم؟
هردو ساکت شدن و با نگاه‌های تسلیم شده‌ای به هم نگاه کردن، یک ربع بعد، سینی حاوی بطری‌های ابجو، مارتینی و جین روی میزشون قرار گرفت.
سوکجین، پیک پسر کوچیکش رو پر کرد و با مهربونی اون رو جلوش گذاشت، امگا چند ثانیه به لیوان و چند ثانیه‌هم به سه نفر دیگه نگاه کرد.
- بدمزس؟
جونگکوک تکخندی زد و لپش رو کشید.
- اولاش اره، تلخه.
اب دهنش رو قورت داد و با تردید لیوان رو توی دست گرفت، سه الفای دیگه، جام‌های پرشون رو جلو بردن و به لیوان توی دست جیمین زدن، لحظه‌ای که امگا جرعه‌ی کوچیکی از ابجو نوشید و بلافاصله به سرفه افتاد، جونگکوک با ذوق خندید.
- خیلی کیوته.
سوکجین درحالی که اروم پشت کمر امگا میزد، با سر حرف الفای جوون رو تایید کرد.

My room is full of tulips/completedWo Geschichten leben. Entdecke jetzt