part 17

340 59 0
                                    

گلوش سوخت و نفسش از سوزشش برید، نگاهش به نامجونی بود که دستش رو روی قلبش میفشرد و صورتش جمع شده بود، انگار نفس نداشت، انگار که قلبش داشت هشدار میداد.
بدنش شل شده بود، سرگیجه داشت چون همیشه از صحنه‌ی خودکشی میترسید و حالا؟ اوه حالا خودشم قربانی بود! هق دیگه‌ای زد و شیشه رو پشت دستش کشید، نمیدونست چرا اما حس میکرد باید خودش رو زخمی کنه، دلش نمیخواست خودش رو پایین بندازه اما صدای توی سرش اجازه‌ی برگشت بهش نمیداد، اون میگفت بی‌لیاقته، میگفت معلوله، میگفت ناقص و احمقه، حرفاشم درست بودن، جیمین کاملا قبولشون داشت؛ میخواست انقدر طولش بده تا شاید یه نفر نجاتش بده، خون پشت دستش پخش شد و چند قطره‌ای ازش روی نرده چکید، گلوش میسوخت، دست‌هاش به لرزش افتادن، وقتی میخواست شیشه رو این‌بار روی ساعد دستش بکشه حس کرد چشم‌هاش دارن کم کم بسته میشن، انگشت‌هاش داشتن توانشون رو برای نگه داشتن شئ توی دستشون از دست میدادن و چیزی نمونده بود سقوط کنه، که دستی جلو اومد و هراسون بازوش رو گرفت و کشید، ثانیه‌ای بعد کف بالکن روی بدن سوکجینی که نفس نفس میزد و با صدای بلند گریه میکرد افتاده و محکم پیراهنش رو چنگ زده بود.
الفا دست‌هاش رو محکم دور تن پسرش پیچید و با عجز زجه زد، سرش رو محکم از پشت روی زمین کوبید و درحالی که امگا رو به تن خودش میفشرد فریاد کشید:
- الهه‌ی ماه! چرا بعد بیست سال راحتمون نمیزاری!
بعد، درحالی که بدنش لرزش کمی گرفته بود زمزمه وار درحالی که سرش رو توی موهای پسر فرو میبرد گفت:
- مگه من چیکار کردم که مستحق این عذابم؟ مگه چیکار کردم؟
خرده شیشه‌هایی که کف زمین ریخته بودن توی کمرش فرو رفته و حتی کف سرش رو‌هم خراش داده بودن، کاملا متوجهشون بود و بخاطر همین امگا رو روی تن خودش نگه داشته بود تا دکتر برسه، صدای گریه‌های مادربزرگ و خدمتکاری که کنارش ایستاده بود و با درموندگی سعی میکرد ارومش کنه توی گوشش میپیچید، کلافه شده بود چون اونا اجازه نمیدادن صدای نفس‌های جیمینشو بشنوه‌.
دستش رو روی کتف و پشت کمر پسر نوازش‌وار کشید.
- عزیز دل پاپا، الان دکتر میرسه دورت بگردم.
بعد درحالی که گریش شدیدتر شده بود ادامه داد:
- لطفا دیگه همچین کاری باهامون نکن، التماست میکنم پسرم باش!

چهل دقیقه‌ی بعد، برخلاف خواسته‌ی مادربزرگ دکتر خانوادگیشون اعلام کرده بود که نمیتونه خودش رو برسونه و بخاطر همین سوکجین و‌ جیمین توی امبولانس دراز کشیده بودن تا به بیمارستان برسن، سوکجین علاوه بر دردی که میکشید و نگرانی‌ای که برای پسرش داشت، نگران همسری‌هم بود که وقتی میخواستن توی امبولانس ببرنش چهره‌ی سرخ و پر از دردش رو دیده بود، انگار که قلبش دوباره داشت تیک و تاک میکرد، با عجز دست امگا رو گرفت و فشرد، شدیدتر اشک ریخت وقتی گلوی رنگ گرفته با خونش رو دید، امگا انقدر درد داشت که تقریبا نیمه هوشیار شده بود و درک درستی از اطرافش نداشت اما متوجه گرمایی که دستش رو احاطه کرده بود شد.

My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now