part 33

197 62 4
                                    

ده روز بعد:
تهیونگ با تردید نگاهی به امگاش که روی مبل کناری نشسته بود و منتظر برگشتش بود تا باهم فیلم ببینن انداخت، سه هفته بود که حضوری به شرکتش سر نزده بود و حالا فاجعه ای که بخاطر عکس پخش شده ازشون رخ داده بود، باعث میشد رفتنش ضروری بشه، تا دو دقیقه‌ی قبل باباش پشت خط سرش عربده میکشید چون احتیاط نکرده و در اخر، سوژه‌ی تمام رسانه‌ها شده بودن.
لبش رو با زبون خیس کرد و گفت:
- عزیزم.
امگا سوالی نگاهش کرد.
- متاسفم، بخاطر عکس... عکسی که دو هفته پیش ازمون پخش شده اوضاع شرکتا و سهام هر دو طرف به‌هم ریخته و الان واقعا نیازه که به شرکت سر بزنم.
- اوه! اشکالی نداره تهیونگ شی، برو منم میرم پیش خانوا...
حرفش با پیچیدن احساس دلخوری مشهودی پس سرش متوقف شد، مگه چی گفته بود؟!
الفا با فکر به اینکه امگا منتظر فرصته تا از دستش فرار کنه و پیش خانوادش بره لب‌هاش رو به‌هم فشرد اما حرفی نزد، خوب میتونست حس کنه که احساساتش به همسرش منتقل میشه.
- خانوادم.
پسر کوچکتر جملش رو کامل کرد و تهیونگ از سر ناچاری مجبور شد موافقت کنه، اینجوری نبود که توی هفته‌ی گذشته که از سفر برگشته بودن امگا اصلا خانوادش رو ندیده باشه، اما دیگه به هیچ وجه تمام روز رو کنارشدن نمیموند، فقط چهاربار برای چند ساعت از خونه بیرون زد و مابقی رو با ویدیو کال‌های اخر شب دووم اورد.
- میخوای برسونمت؟
- اره، میرم حاضر شم.

روی پای بکهیون خوابیده و هر از گاهی مینا ‌که پایین مبل نشسته بود تکه‌ای میوه توی دهنش میگذاشت، اره، اینجا مقر پادشاهی کیم جیمین بود!
با زنگ خوردن گوشیش بکهیون کمی خم شد و از روی میز برش‌‌داشت، اسم شخص پشت خط اخماش رو توی‌هم کشوند اما چیزی نگفت، امگا زیر لب تشکر کرد و ایکون سبز رنگ رو فشرد.
- سلام نفسم.
- سلام.
- من دارم برمیگردم خونه، دوست داری بیام دنبالت؟
با تردید نگاهی به شوهر (زن؟:/) عموش و عمش انداخت که به طور واضحی داشتن گوش میدادن، اب دهنش رو قورت داد و گفت:
- آر...
- خودمون میرسونیمت عزیزم.
مینا انقدری بلند گفت که به گوش الفای پشت خط برسه.
- اوه! پس... منتظرتم قشنگم.
- باشه تهیونگ شی، خداحافظ.
- میبینمت عزیزم.
چهل دقیقه ی بعد، امگا به خودش جرئت داد و اروم کنار گوش سوکجین زمزمه کرد:
- پاپا؟ میشه برم خونه؟
لفظ "خونه" الفا رو توی شوک برد، با بهت سر چرخوند و به چشم‌های پسرش خیره شد.
- خونه؟
گونه‌های امگا سرخ شدن، بلافاصله جواب داد:
- خونه‌ی... تهیونگ شی.
- ساعت تازه ده و نیمه قلبم، یکی دو ساعت دیگه برو.
نمیدونست چرا اما فکر به اینکه الفا رو بیشتر از این منتظر بزاره ازارش داد، نفس عمیقی کشید و به نشونه‌ی مخالفت سر تکون داد.
- نه پاپا بهتره برم، به هر حال فقط یه هفته‌ی دیگه... ادامه داره.
بین جملش مکث کرد و حقیقت توی صورتش کوبیده شد! فقط یه هفته‌ی دیگه و بعد، اون میتونست کاری کنه دیگه هیچوقت هم رو ملاقات نکنن! توده‌ی کوچیکی گلوش رو به درد اورد اما سعی کرد با فرو بردن بزاقش اون رو ذوب کنه، فاک! این واکنشا دیگه چی بودن؟
سوکجین با حالت مشکوکی سر تکون داد و چشم‌هاش رو ریز کرد.
- درسته، فقط یه هفته‌ی دیگه و بعد همه چی تمومه.
"همه چی تمومه" الهه‌ی ماه چطور خواب یهو انقدر بهش فشار اورد که چشماش سوختن؟ تا دو دقیقه‌ی پیش که سرحال بود!
- من میرم جیمینو برسونم.
سوکجین با صدای بلندی رو به جمع گفت و بلند شد، بلافاصله همسرش‌هم همراهش ایستاد تا باهاشون بره و چند دقیقه‌ی بعد، توی ماشینی که غرق سکوت بود نشسته بودن.
زوج الفا هر چند دقیقه یکبار نگاه معنا داری بهم می‌انداختن و از طریق باند ذهنیشون جملاتی رو باهم رد و بدل میکردن و در عوض، امگایی که روی صندلی عقب نشسته بود سرش رو به شیشه تکیه زده و غرق فکر، به بیرون نگاه میکرد.
- جیمین؟
صدای نامجونی که داشت برای بار چهارم صداش میکرد، بالاخره از باطلاق افکارش بیرون کشیدش و توجهش رو جلب کرد.
- بله اپا.
الفا از توی اینه‌ی جلو نگاهی به پسر انداخت.
- چیزی هست که بخوای بهمون بگی؟
امگا با ترس کوچیکی توی دلش سعی کرد یقه‌ی بلند بافت تنش رو بالاتر از قبل بکشه و جواب داد:
- نه اپا، هیچی‌.
- اوه واقعا؟ باشه!
- سردته عزیزم؟ اما هوا سرد نیست، مریض شدی؟
سوکجین با زیرکی پرسید و نگاه دیگه‌ای به جفتش انداخت.
- س.سرد؟ اره پاپا، سررردمه ولی مریض نشدم.
الفا بی‌حرف بخاری ماشین رو روشن کرد.
- الان گرم میشی نفسم.
توی ذهنش خطاب به جفتش گفت:
- میریم داخل، شاید اون عوضی داره به زور چیزیو بهش تحمیل میکنه!

My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now