part 26

281 60 7
                                    

در ورودی عمارت اصلی از قبل باز شده بود، لیموزین تا فاصله ی چند متری در روی سنگ فرش‌ها پیش رفت و بعد ترمز کرد، پدربزرگ و مادربزرگ، با اشتیاق جلوی در به انتظار ایستاده بودن.
سوکجین اول از همه پیاده شد و بعد از اون، امگا پایین رفت، چشم‌های پیرزن و پیرمرد با دیدن کوچکترین و عزیزترین نوشون برق زدن و چند قدمی جلوتر رفتن تا زودتر اون رو بغل کنن.
جیمین مثل چند دفعه‌ی قبل با ضرب به طرف اون ها ندوید تا محکم بغلشون کنه، ایستاد تا وقتی همه باهم از پله‌ها بالا رفتن و اخرین نفر، با لبخند کوچیک و بی‌جونی بوسه‌ی مادربزرگ و اغوش پدربزرگ رو پذیرا شد.
چهار الفا، وقتی امگا زودتر از همه به بهونه‌ی خواب‌الودگی جمعشون رو ترک کرد نگاه معنا داری بهم انداختن.
نامجون اهی کشید و با نگرانی زمزمه کرد:
- باید همون موقع که داغ بود طلاقشو میگرفتیم.
- اون موقع حال پسرم خوب نبود جون.
الفا با کلافگی شقیقه‌هاش رو فشرد و جواب داد:
- میدونم.
- بهتره یکم استراحت کنین، واسه شام صداتون میکنم.
هردو الفا سر تکون دادن و از پله‌ها بالا رفتن.

زن در اتاق رو به ارومی باز کرد و به فضای تاریکش خیره شد، امگا پشت به در توی خودش مچاله شده و بی‌حرکت بود، چشمش به پنجره‌ی سر تا سری اتاق که چهار طاق باز شده بود افتاد و زیر لب غر غری کرد، اول اون رو بست و بعد، کنار تخت امگا روی زانو‌هاش نشست تا بیدارش کنه.
- عسلم؟ بهتره بیدار شی وقت شامه.
امگا ناله‌ای کرد و از لای پلک‌های نیمه بازش به صورت مادربزرگش خیره شد.
- سردت شده بود، نباید پنجره رو باز میذاشتی‌.
با صدای گرفته‌ای جواب داد:
- هنوز پاییز نشده ماما.
- اما هوا خنکه.
چشمی چرخوند و روی تخت نشست.
- باشه، الان میام باید لباس عوض کنم.
پیرزن دستی روی گونش کشید و لبخندی بهش زد، بعد از اتاق بیرون رفت.
جیمین با برداشتن گوشیش، نگاهی به اسکرینش انداخت، ساعت هشت و نیم بود.
لباس‌هاش رو عوض کرد و مستقیم به سمت میز غذا رفت، طبق معمول این سه سال صندلی کنار پدربزرگ و رو به روی مادربزرگ براش خالی مونده بود، برعکس همیشه با بی‌اشتیاقی سر میز نشست.
-سر حال به نظر نمیای جیم.
زمزمه مانند جواب پدربزرگش رو داد:
- یکم حوصله ندارم.
مرد سر تکون داد و سعی کرد دلیل بی‌حوصلگیش رو پیش نکشه، هر چهار نفر در عرض سی ثانیه بشقاب امگا رو پر کردن عادت داشت پس فقط اهی کشید و چاپ‌استیکش رو به دست گرفت و شروع به خوردن کرد.

بعد از شام، توی سالن خانوادگیشون نشسته و چهار الفا، نامحسوس امگا رو زیر نظر داشتن، پدربزرگ صداش رو صاف کرد و گفت:
- ام...خب بهتره زودتر راجبش حرف بزنیم جیم، میدونی که چرا اومدین مگه نه؟
امگا درحالی که چشم‌هاش هرجایی رو به جز صورت‌های اون چهار نفر رصد میکردن، سر تکون داد و پایین تیشرتش رو به بازی گرفت.
- درخواست طلاق پونزده روز پیش از طرف خودت به دادگاه تحویل داده شد، و بالاخره میتونیم فردا اونجا حاضر بشیم تا تمومش کنیم.
- من...باشه.
حرفش رو خورد و بلند شد.
- خسته‌ام، شب بخیر.
- خسته نیستی جیمین، حرفتو نخور، تو چی؟
امگا با چشم‌های نمدار به پاپاش خیره شد.
- من...هیچی، واقعا هیچی.
- تا حرفتو نزنی نمیزارم بری، تا نگی دردت چیه حق نداری ول کنی و بری.
نمیدونست، خودشم نمیدونست، امگای وجودش فقط به الفاش فکر میکرد، نیمه‌ی گرگش تقریبا خیانت سه سال پیش رو فراموش کرده بود، توله‌ای که از دست داده بود رو فراموش کرده بود و دلتنگ، فقط برای داشتن الفاش بی‌قراری میکرد اما نیمه‌ی انسانش... اوه اون وحشت داشت، از الفای عوضی و سمیش وحشت داشت، نفرت توی دلش جوونه میزد وقتی یه امگای ماده رو با یه الفا میدید، همه‌ی اونها واسش یاداور زندگی تاکسیکش با جفت نامردش بودن، کسی که هیچوقت جیمین رو دوست نداشت، هیچوقت واسه‌ی خواسته‌هاش ارزش قائل نشد و فقط از کنارشون گذشت، از جیمین یه پل واسه پیشرفتش ساخت و چند شب یه‌بار روی تخت شکنجش داد.
به خودش که اومد، متوجه گونه‌های خیس و صورت‌های نگران چهار الفای رو به روش شد.
- شماها فکر میکنید عاشقشم، فکر میکنید متوجه نشدم؟ منِ انسان ازش متنفره اما گرگم...
سوکجین جلو رفت و دست‌هاش رو دور شونه‌های ظریف امگا حلقه کرد.
- گرگم دوسش داره پاپا.
- نمیخوام برم دادگاه، نمیخوام ببینمش، نمیخوام دوسش نداشته باشم، نمیخوام دلتنگش بشم، من همینجوری راحتم، سه ساله ندیدمش، همین بسه پاپا، لطفا!
- بس نیست عزیزم، تا وقتی اسم لعنتیش روی تو باشه میتونه هر غلطی میخواد بکنه.

My room is full of tulips/completedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang