نامجون صبر نکرد تا غذا خوردن پسرش رو ببینه، کنار گوش همسرش بدون توضیح اضافهای زمزمه کرد "زود میام" و بعد توی پیچ راهروی اتاقها محو شد.
توی ماشینش نشست و بدون بردن هیچ بادیگارد یا رانندهای همراه خودش که کار به شدت خطرناکیم بود به سمت مکان مورد نظرش روند، ده دقیقهی بعد جلوی گلفروشی شیک منطقه ترمز کرد و پیاده شد.
با دیدن گلها از پشت شیشه، مصممتر از قبل به سمت در ورودی قدم برداشت.غذاش رو که خورد، با کمک خدمتکار دوباره دراز کشید، بخاطر شلوار نداشتنش تمام مدت جلوی همه معذب بود اما وقتی سه روز پیش تقریبا فقط با یه باکسر روی صفحهی تلوزیون عظیم الجثه سالن سینما نمایان شده بود دیگه جایی برای این مورد خجالتش نمیموند، روش رو به سمت پنجره برگردوند و در جواب سوال دختر که میپرسید چیزی دیگهای لازم داره یا نه سکوت کرد، چون زبونش شل بود، وقتی هسو میخواست اذیتش کنه و با تمام توانش خواسته بود حرف بزنه از خودش متنفر شده بود، احساس شرم، تنفر، حرص و خشم بهش دست میداد وقتی میخواست با صداش منظورش رو به اطرافیانش برسونه، فعلا میخواست روزهی سکوت بگیره، شایدم انقدر ادامش میداد که شنیدن صداش واسه همه حتی خودش ارزو بشه، انقدر که همه یادشون بره صداش چجوری بوده و اوه! اصلا جیمین مگه لال نیست؟:)
خدمتکار بیرون رفت و سوکجینهم وقتی دید عملا اهمیتش از مولکولهای هوا واسه امگا کمتره بعد از بوسیدن گونش تنهاش گذاشت، ساعت ده شده بود، همیشه هوای صبحگاهی و خنکیای که با ملایمت وجودش رو نوازش میکرد دوست داشت، کاش میتونست یه نفرو صدا بزنه تا واسش پنجره رو باز کنه، از اونجایی که خودش دوتا زخم بزرگ و کلی کبودی و کشیدگی عضلات واسه پاهاش داشت. الان دلش میخواست میتونست راحت حرکت کنه، روون حرف بزنه و توی یه باغ سرسبز تنها باشه تا کفشهاش رو در بیاره، روی چمنهای نم خورده بایسته و با تمام وجود برای خودش بخونه و برقصه، شاید میتونست شلوارش رو هم کنار بندازه و چیزی که بیشتر از همه میخواستش اما هیچوقت امتحانش نکرده بود رو تجربه کنه؟ همیشه دوست داشت با پاهای کاملا ازاد توی یه مکان سرسبز، دم صبح با اهنگ صدای خودش برقصه، اما ارزوش محال به نظر میرسید.چهل دقیقهی لعنتی به روزهایی که اسیر بود فکر کرد، به اینکه تمام سختیایی که اون و هسو و خانوادش کشیدن تقصیر والدین خودشه، به اینکه اگه اون شب دزدی نمیشد اون و هسو الان کاملا خوشبخت و بیخبر از هم داشتن کنار خانوادههاشون زندگی میکردن.
تقهای به در خورد و نامجون وارد اتاق شد، لبخند ملایمی به پسرش زد و کنارش روی تخت نشست تا دسته گل رو میون انگشتاش جا بده.
- گل لاله نماد سرآغار و بخششه، تا وقتی که مارو ببخشی هرروز قراره لاله بگیری قلبم!
جیمین دندونهاش رو رویهم فشرد، راه تنفسش تنگ شد و قلبش تندتر زد چون هفت سال پیش رو یادش اومد، همون زمانی که با ذوق و شوق تمام پولی که براش مونده بود رو خرج یه دسته گل کرد تا علاقش رو به باباش نشون بده اما اون حتی درست به دسته گل نگاههم نکرد، مستقیم با نشونه گیری فوق فاکینگ دقیقش اون رو توی سطل اشغال انداخت و بعد از داد کشیدن سرش بخاطر اینکه پولش رو هدر داده بود، پول تو جیبیش روهم برای ماه بعد نصف کرده بود تا یاد بگیره چیزای الکی نخره، در صورتی که صبح همون روز جونگکوکی که هفت سال از اون بزرگتر بود یه لباس با طرحای باربی":/" واسه سگش خریده بود تا فقط یه عکس مضحک ازش بگیره.
امگا، با خشم دسته گل رو توی مشتش فشرد اما اروم نشد، وقتی دست نامجون بالا اومد و به قصد نوازش رو گونش نشست، محکم دستش رو پس زد و بعد به گلها چنگ انداخت تا پر پرشون کنه، درحالی که بلند بلند نفس میزد تمام گلها رو پر پر کرد و ساقههاشون رو توی سینهی الفای مبهوت کوبید، بعد ارزو کرد ای کاش تنش سالم بود، اون موقع میتونست بلند شه و از اون خونه فرار کنه، اما توی اون لحظه تنها کاری که از دستش بر میومد نگاه نکردن به صورت نامجون بود.
YOU ARE READING
My room is full of tulips/completed
WerewolfCompleted گل لاله: نماد سرآغاز یا شروع مجدد، پیام آور آغاز، آرامش و بخشش. اعتماد کردنهای بیجا، میتونه تمام زندگی آدم رو زیر و رو کنه، این چیزی بود که کیم نامجون و کیم سوکجین، بیست و اندی سال بعد از تولد اون فهمیدن! حالا تمام اعضای خاندان کیم، هرر...