part 18

315 58 0
                                    

هر سه الفا، با هول سعی کردن حواس امگا رو از ماشین پرت کنن چون داخل بردنش بدون دیده شدن غیر ممکن بود، اما خب اینکه کار اول رو انجام بدن هم امکان نداشت، امگا حتی پلاک اون ماشین رو هم حفظ بود پس امکان نداشت نشناستش، به این فکر کرد پس اینطور که معلومه تهیونگ دنبالش اومده بوده، اما هیچکس به اون چیزی نگفته، قصد نداشت الفا رو ببخشه، اما تمام این دو ماه فکر به اینکه اون دنبال فرصت بوده تا از شرش خلاص بشه راحتش نمیزاشت، تهیونگ اولین نفری بود که باهاش با ملایمت رفتار کرده و جوری نشون داده بود انگار که دوستش داره، اما اولین نفری نبود که دلش رو شکست و خوردش کرد.

الفا به محض پیاده شدن از ماشین و چرخوندن نگاهش دور باغ، نگاهش روی تاب و الاچیق، جایی که سه تا از نوه‌های کیم جلوی تاب ایستاده بودن ثابت موند، چشم‌های تیز الفاییش میتونستن به راحتی شونه‌ی ظریف کسی که روی تاب نشسته بود و از بین پهلوهای دوتا دختر قابل رویت بود رو ببینن، با شَک در رو بست و به سمتشون قدم برداشت، صدای یونگی رو میشنید که میگفت:
- سرده مگه نه؟ وایسین این تیکه‌ی دیگش رو هم بگم، بعد میریم داخل اونجا بلایی که بعدش سرم اومدو واستون تعریف کنم یکم بخندیم، اره، به من نگاه کن اونجا که چیزی نیست بیبی!
به قدم‌هاش سرعت بخشید و چیزی نگذشت که پشت دو دختر متوقف شد، صداش رو صاف کرد و باعث شد هرسه سرجاشون خشک بشن.

جیمین، بی توجه به چرت و پرت‌هایی که یونگی میگفت سعی میکرد از بین بدن‌های جلوش تهیونگ رو ببینه اما نمیتونست، وقتی یونگی خواست دوباره خاطرش رو از سر بگیره صدای تهیونگی اومد که انگار میخواست توجه‌ها رو به خودش جلب کنه.
هر سه الفا خشک شدن، صدای دوباره‌ی تهیونگ به خودشون اوردشون:
- جیمینم؟
در لحظه یونگی تک خند تمسخر امیزی زد و با چرخیدنش، مشت محکمی نثار صورت الفای سلطنتی کرد، بخاطر غیر منتظره بودن کارش و محکم بودن ضربه تهیونگ دو قدم عقب رفت، تا خواست واکنشی نشون بده صدای عصبی یونگی که تقریبا داد میزد بلند شد:
- جیمینم؟ جیمینِ تو؟ اشغالِ احمق یه تار موشو بهت نمیدیم چه برسه خودشو!
الفا عصبی دستی به فکش کشید و درحالی که جلو میومد تا یقه‌ی یونگی رو بگیره متقابلا صداش رو بالا برد:
- حرف دهنتو‌ بفهم هر اطفاقیم که افتاده باشه جیمین همسر منه!
جائه درحالی که از خشم طوسیِ چشم‌هاش رو به کدر و پررنگ‌تر شدن میرفت، با صدای دورگه‌ای گفت:
- خودت بفهم چی داری بلغور میکنی! از همون روزی که بهش خیانت کردی جیمین دیگه هیچ نسبتی با توی پست فطرت نداره.
بر خلاف داد و بیدادهایی که اون چهار نفر راه انداخته بودن، امگا بی سر و صدا بهشون خیره شده بود و حتی گریه‌هم نمیکرد.
توجه بادیگاردهای اطراف باغ بهشون جلب شده بود و به مادربزرگ و پدربزرگ خبر داده بودن، هردو با شتاب و خشم داشتن به الاچیق نزدیک میشدن، این دو ماه علاوه بر غم و نگرانی روی دلشون بخاطر امگا، جفت عوضیش‌هم روی اعصاب همشون میرفت و حداقل هفته‌ای دو الی سه بار اوقات رو به کامشون تلخ‌تر میکرد.
صدای داد یونگی رو شنیدن که میگفت:
- چیشده امروز یه لشکر بادیگارد پشت خودت نداری، یهو شجاع شدی؟
الفای سلطنتی لگدی به شکم پسر زد و با حرص روی زمین پرتش کرد تا بتونه بهتر روی کتک زدنش تسلط داشته باشه که بازوهاش از پشت کشیده شدن و توسط بتاهای قوی هیکلی مهار شد، با اینکه اونها بتا بودن اما تقریبا میتونستن از پس اون بر بیان پس دیگه نتونست تا رسیدن پیرزن و پیرمرد کاری از پیش ببره، فقط با خشم و نفس نفس به هر سه الفای جلوش خیره شد و با نگاهش سلاخیشون کرد، آچا کنار امگا روی تاب نشسته بود و اون رو توی بغلش گرفته بود، صدای کیم بزرگ بالا نرفت اما به خوبی میشد خشم و حرص رو از توش تشخیص داد:
- کیم تهیونگ، بهت گفته بودم امکان نداره دیگه روی نومو ببینی مگر توی دادگاه طلاق، دروغم نگفتم فقط منتظریم حال پسرمون یکم بهتر بشه، اون موقع مطمئن باش یه لحظه‌هم نمیزاریم اسم تو روش بمونه.
تهیونگ، نیم نگاه دلتنگی به امگا انداخت اما سریع نگاهش رو گرفت و در جواب مرد گفت:
- جناب کیم، منم بهتون جواب دادم حتی اگه به قیمت جونمم تموم بشه قبل از حرف زدن با امگام به هیچ مزخرف دیگه‌ای فکر نمیکنم.
یونگی دوباره خواست به سمتش هجوم ببره که دست‌های جائه متوقفش کردن.
- باز داره مالکیت میزاره، باز داره...
مادربزرگ، با نگرانی به امگایی که روی تاب نشسته بود نگاه کرد، هیچ واکنشی نشون نمیداد، هیچی، فقط به آچا تکیه زده و خیره به الفای سلطنتی نگاه میکرد‌. با صدای لرزونی گفت:
- برو، پسرم سردشه باید بریم داخل.
- منم نمیخوام همسرم سرما بخوره، توی اتاقش حرف میزنیم!
پدربزرگ فریاد کشید:
- گفتم نه!
با سر به یونگی اشاره کرد تا امگا رو داخل ببره و خودش هم پشت سرش بی‌توجه به الفایی که بین دست‌های بادیگاردها فریاد میکشید به سمت عمارت راه افتاد.
یونگی اروم جیمین رو روی بزرگترین و راحت‌ترین کاناپه‌ی سالن گذاشت و سرش رو نوازش کرد.
مادربزرگ کنار امگا نشست و درحالی که پشت دستش رو نوازش میکرد، با دلهره و نگرانی صورت بی‌حسش رو از نظر گذروند.
- قشنگم؟! حالت خوبه؟
برای اولین‌بار توی اون دو ماه، جیمین دست یکی از اعضای خانوادش رو گرفت، بعد، با بغضی که کم کم داشت توی گلوش شکل میگرفت به صورت مادربزرگش خیره شد.
زن، با نگرانی و هم زمان شعف بخاطر گرفتن واکنش از پسر، به صورتش دست کشید، همین کافی بود که بغضش با صدا و محکم بشکنه.
پسر اون لحظه ناگهان اونقدر نسبت به الفا احساس تنفر کرد که باعث شد فقط بخواد بگه دیگه نمیخوادش.
- ه..هییه..ه.هوامممم(نمیخوام)!
برای یک لحظه نفس همه توی سینه حبس شد و با بهت، به امگایی که بالاخره زبون باز کرده بود زل زدن، اولین نفر مادربزرگ بود که به خودش اومد و گریه کرد، درحالی که صورت امگا رو توی دست‌هاش میگرفت، با ذوق و همچنین درد و غم جواب داد:
- ماهم تورو بهش نمیدیم عزیز دل مامان، هیچکس قرار نیست بزاره اون عوضی بهت نزدیک بشه قربونت برم.
پسر رو محکم بغل کرد، جائه، یونگی و آچا با بهت و ذوق نگاهی باهم رد و بدل کردن و بعد، هرسه همزمان موبایل‌هاشون رو توی دست گرفتن تا به سوکجین و نامجون خبر بدن، اما از اونجایی که اون لحظه مغزشون نمیکشید، مثل احمق‌ها هرسه همزمان به نامجون زنگ میزدن و هرسه همزمان بخاطر اشغال بودن خطش غر غر میکردن، پدربزرگ قبل از اینکه سمت کاناپه بره و سمت دیگه‌ی امگا بشینه، پشت کمر آچا زد و با گفتن "خنگ"ای بهش، به راهش ادامه داد!
از پشت دست‌هاش رو دور شونه‌های امگا انداخت و سرش رو بوسید.
چهل و پنچ دقیقه‌ی بعد، سوکجین با شتاب وارد سالن شد و با دیدنشون به سمت کاناپه دوید، جلوی پای امگا زانو زد و بی‌توجه به سوزش کمرش دست‌هاش رو روی زانو‌های پسر گذاشت، با امیدواری بهش نگاه کرد.
- جی..جیمین، تو حرف زدی؟ آره؟ آره نفسم؟
امگا چند ثانیه به صورتش خیره شد و بعد سرش رو پایین انداخت، اون هنوزم نمیخواست باهاشون اشتی کنه، و هنوزم نمیخواست از زبون ناقصش استفاده کنه، کلمه‌ای که چند دقیقه‌ی قبل به زبون اورده بود به اجبار احساسات اون لحظش بود و بس، اما مثل اینکه همه رو خیلی امیدوار کرده بود!

اون شب دیگه کسی توی اتاق برش نگردوند، در عوض همه‌ی خانواده توی عمارت اصلی، سالن خانوادگیشون جمع شدن، دیدن عکس‌های دسته جمعی و تکی و دو نفری و... همه افراد بجر خودش که فقط توی یکی از عکس‌ها اونم با فاصله از همه و گوشه‌ی قاب دوربین حضور داشت، بغض رو به‌ گلوش مینداخت، اون روز همسر مینا دوربین جدیدی گرفته بود و میخواست اولین عکسش رو بگیره، زمانی که همه مشغول درست کردن جاشون و ژست گرفتن بودن، بکهیون ناخواسته به امگا تنه زده و اون رو که میخواست روی نیمکت چوبی باغ پشت سرشون بایسته تا برای اولین‌بار با بقیه عکس بگیره رو زمین انداخته بود، یادش میومد چون لباسش خاکی شد مادربزرگ سرش داد کشید اصلا لازم نیست عکس بگیره و مینا با چشم غره بهش گفت دست و پا چلفتی و کثیف، چند دقیقه‌ی بعد درحالی که همه با لبخند به دوربین نگاه میکردن، امگای دوازده ساله با بغض و ترس با فاصله‌ای یک متری ازشون ایستاد و با استرس دست‌هاش رو توی هم حلقه کرد، چند دقیقه‌ای میشد که جونگکوک، جیمین رو روی نزدیک‌ترین کاناپه به شومینه گذاشته بود و خودش‌هم روبروش جاگیر شده و با چشمای قلبی نگاهش میکرد، بقیه‌هم به محض ورود با بوسیدن پیشونیش یا نوازش کردن سر و صورتش به نوعی باهاش سلام کرده بودن، به جز نامجونی که نه فقط اون شب، بلکه همیشه صورتش رو غرق بوسه میکرد.
به شعله‌های اتیش توی شومینه خیره شد و سرش رو به پشتی کاناپه تکیه داد، تقریبا شب شده بود.
جونگکوک وقتی بی‌توجهی برادرش رو دید، گوشه‌ی لب‌هاش به سمت پایین خم شد اما دیگه عادت کرده بود، شروع به حرف زدن با یونگی‌ کرد اما در عین حواسش‌هم به امگا بود.
صدای پر از غم مادربزرگ، همه رو ساکت کرد.
- جیمین، اون جاهای خالی وسط قاب عکسارو میبینی؟ اون فضاهای خالی که همیشه توی عکسای دسته جمعی بینمون بود رو میبینی؟ اونا جای توان، همیشه جای تو بودن!
امگا توی دلش پوزخندی زد اما در ظاهر حتی سرش رو هم برنگردوند، فقط پارچه‌ی شلوارش رو توی مشت کوچیکش فشرد.

____________________________________
ادیت نداره

My room is full of tulips/completedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang