part 14

315 60 0
                                    

جیمین بود، با پاهای برهنه و پیراهن بیمارستانی که تمام دکمه‌هاش پاره شده بودن و یه باکسر، جلوی دوربین روی یه تخت کهنه افتاده و معلوم بود با وجود قفسه‌ی سینه‌ی کبودش نفس کشیدن براش سخته. رد خون روی صورت و قسمت‌هایی از بدنش خشک شده و از لای پلک‌های نیمه بازش به دوربین نگاه میکرد.
همه سردرگم به صفحه نگاه میکردن، چون چرا باید افرادی که بچه‌ی اونها رو دزدیده بودن حالا همچین بلایی سر پسر خودشون میاوردن؟
همون صدای قبل، جوری که معلوم بود خیلی به دوربین نزدیکه گفت:
- میخوام واستون قصه بگم، دوست دارین؟
معلومه که دوست دارین.
بیست و هفت سال پیش، یه دختر توی شرکت کیم‌ها کار میکرد، یادتونه؟ لی یوری.
دختر قصه‌ی ما ازارش به یه مورچه‌هم نمیرسید، سر به زیر میرفت و میومد، کارش رو انجام میداد و سر ماه حقوقش رو با خوشحالی میگرفت و همش رو خرج مادر مریض و خواهر و برادر کوچیکش میکرد، باباشون کجا بود؟ خودشونم نمیدونستن!
یه روز یه اطفاقی توی شرکت کیم‌ها افتاد، یه نفر گاوصندوق شرکت رو خالی کرده و در رفته بود، گاو صندوق پر بود از شمش‌های طلا و دسته‌های دلار، کیم جیوون و بچه‌هاش، همه‌ی دوربینارو چک کردن و دقیقا، گیر دادن به یوری که چون موبایلش رو توی نقطه‌ی کور دوربین جا گذاشته بود، به اجبار به اتاق برگشته بود، یوری حتی روحشم از اینکه قراره اون شب دزدی بشه خبر نداشت، اما کیم‌ها خیلی قدرتمند بودن، همه جا حرفشون اجرا میشد و همه براشون سر خم میکردن، پس اومدن و با مامورای پلیس یوری رو بردن، مادر یوری حالش خوب نبود، باید عمل میشد تا زود خوب بشه، ولی وقتی که اون نیاز به عمل داشت یوری رو توی زندان نگه داشته بودن تا همه چیز مشخص بشه، وقتی دختر بعد از یک ماه به خونه برگشت، دیگه دیر شده بود! خواهر و برادر پونزده و هیفده سالش از گرسنگی و بی‌کسی مجبور بودن در خونه‌های مردم رو بزنن، یبار، وقتی خواهر امگاش رفته بود تا در یه خونه‌ی قشنگ با حیاط خوشگلش رو بزنه، یه پسر درش رو باز کرده و بهش گفته بود اگه پول میخواد باید بیاد داخل، اوه! فکر کنم فهمیدین چیشد دیگه مگه نه؟
خنده‌ی پر دردی کرد و ادامه داد:
- پسره اذیتش کرده بود، پسره بهش تجاوز کرده بود، به یه دختر بچه‌ی پونزده ساله، از اون به بعد، یوری موند و یه خواهر افسرده و یه برادر روانی، یه شب که از سر کار پاره وقتش برمیگشت، یه ماشین بهش میزنه و همونجا وسط خیابون میمیره، یوری‌هم که رفت، فقط خواهر و برادرش برای‌هم مونده بودن، یه پسر بچه که هنوز مدرسه میرفت مجبور شد سر کار بره و از خواهر افسردش مراقبت کنه، اون قبل از مرگ مادر و خواهرش، بهشون قول داده بود یه روزی مهندس بشه، پس مدرسشو ول نکرد، سال اول توی ازمون ورودی دانشگاه قبول نشد، اما سال دوم تونست.
گذشت و گذشت، تا وقتی که اون مدرکش رو گرفت و رفت تا توی شرکت کیم‌ها کار کنه، گفتم پسرمون خیلی کینه‌ای بود یا نه؟ اره، پسره خیلی کینه‌ای بود، از هیچ‌ چیزی نمیگذشت، پس رفت و توی اون جهنم مشغول به کار شد، اسمشم هسو بود، یادتون اومد مگه نه؟ همونی که کیم نامجون خیلی دوستش داشت، همونی که همیشه با جونگ کوک بازی میکرد و با شیرینی به سوکجین میگفت منتظره تا توله‌ی بعدیش رو ببینه، همون.
وقتی شاهزاده ی عزیز دردونه‌ی کیم‌ها به دنیا اومد، همون ساعات اول قبل از اینکه کسی بخواد بچه رو ببره تا خانوادش ببیننش هسو رفت تا اون رو بکشه، اما نتونست، چون پرستار فضول و جدیدی دنبالش کرده بود تا ببینه میخواد چیکار کنه، تنها کاری که از دستش بر اومد عوض کردن دستبندهای هویت اون و تخت کناریش که قرار بود همون روز مرخص بشه بود، اون کل بخش رو خریده بود به جز همون دختر فضول، دیگه کاری از دستش بر نیومد چون درگیر دنبال کردن اون پرستار شد، اما همینم خوب بود، خیلی خوب چون همه‌ی اونا فکر میکردن پسرشون توسط یکی از سه خانواده‌ای که همون روز کارشون توی بیمارستان تموم شده و رفته بودن دزدیده شده. هسو فکر میکرد حالا اونا بچه رو توی پرورشگاه ول میکنن و میرن، اما بازم نقشش اجرا نشد، اون احمقا بچه رو به امید اینکه یه روزی میتونن به خانواده‌ی خودش تحویلش بدن و دوردونشون رو بگیرن نگه داشتن، تا پنج سالگی اون بچه هسو کنارشون موند چون باید کاری میکرد کاملا مطمئن بشن پسره بچه‌ی خودشون نیست، از اونجایی که شباهت زیادی به بچگی‌های سوکجین داشت، بازم برای اینکه جواب تست رو جعل کنه و دکتر رو بخره پول زیادی خرج کرد، اما به نفرتی که توی دل اون خانواده نسبت به بچه انداخته بود میارزید.
نامجون شی، زیر صندلی بانو کیمو ببین، یه پاکت چسبیده.
هیچکس از جاش تکون نخورد، همه خشک شده و وحشت زده به جیمینِ نیمه جون روی صفحه خیره شده بودن و حتی پلک‌هم نمیزدن، مرد وقتی دید تکون نمیخورن، به کارگرش اشاره کرد تا جلو بره و با چاقوی توی دستش، بالای سر امگا بایسته.
- تکون بخورید احمقا، وگرنه امگا کوچولومون یکم درد میکشه.
جائه، درحالی که به پهنای صورت اشک میریخت روی زمین نشست و زیر صندلی رو لمس کرد تا پاکت رو جدا کنه.
خودش اون رو باز کرد و بعد، کاغذ کهنه‌ای از توش بیرون اورد که مال پونزده سال پیش بود، دستش رو روی دهنش فشرد وقتی دید جواب تست دی‌ ان ای جیمینه، اما فقط اون نبود، چند عکس از بچه‌ی کوچولویی که زیر مردی که چهرش مشخص نبود، مورد تجاوز قرار گرفته و از حالت‌های صورتش معلوم بود درحال جیغ کشیدنه.
دختر عوق زد و عکس‌ها رو وسط میز، جایی که همه بهش دید داشتن پرت کرد، مینا و آچا جیغ بلندی کشیدن و بکهیون دست‌هاش رو روی صورتش گذاشت تا نبینه، بقیه، همچنان بهت زده بودن و نگاهشون رو مدام بین صفحه‌ی تلوزیون و عکس‌ها و برگه‌ی روی میز میچرخوندن.
- واو! هیچوقت فکر نمیکردم قیافه‌هاتون انقدر دیدنی بشه، به هر حال، هسو هم انتقام خواهر کوچولوشو گرفت هم انتقام یوری عزیزش ‌که بخاطر یه سوتفاهم تمام زندگیش خراب شد و تا اخر عمر نه چندان بلندش با عذاب وجدان برای مادرشون زندگی کرد، اما هنوز مونده، مادرشون رو که یادتون نرفته؟ اون مرد، به نظرتون شاهزاده کوچولو باید تقاص جون اون زنو پس بده یا نه؟
مردی که بالای سر جیمین ایستاده بود، با اشاره‌ای که از اربابش دریافت کرد خم شد و چاقو رو روی رون‌ها و نزدیکی شاهرگ مچ دست امگا کشید، جیمین انقدر توی این یک هفته کتک خورده بود که دیگه نای فریاد زدن و گریه کردن نداشت، اما بازم بدنش تکون محکمی خورد و تقلا کرد دست‌هاش که به تاج تخت بسته شده بودن رو تکون بده، پاهاش میلرزیدن و خون از زخم‌هاش با فشار بیرون میریخت. چانیول، شیوون و یونگی فریاد کشیدن و صدای جیغ مینا و آچا دوباره بالا رفت، جائه محکم چشم‌هاش رو بست و گوش‌هاش رو گرفت و مادربزرگ از حال رفت و روی زمین افتاد. تنها کسایی که هنوزم بی‌حرکت و ریاکشن به تصویر نگاه میکردن، نامجون، سوکجین و پدربزرگ بودن.
لایو قطع و پیج، همون لحظه دیلیت شد، صدای زنگ موبایل نامجون دوباره بالا رفت و بازهم یونگی تماس رو وصل کرد، صدای مرد توی سالن پخش شد:
- یه تکونی به خودتون بدین دیگه، هیجانشو کم نکنید وگرنه عصبی میشم.
شیوون با لب‌هایی که میلرزید و صدایی که گرفته بود گفت:
- لطفا، لطفا بهمون بدش، هرچیزی که بخوایو در عوض بهت میدیم.
مرد، صدایی از خودش دراورد، انگار که مشغول فکر کردنه، بعد، نوچی کرد و گفت:
- نه، هرچی بیشتر فکر میکنم بیشتر میفهمم هیچی ارزش جون مادر و خواهرمو نداره، شاید جنازه‌ی پسره رو واستون بفرستم، دیدار به قیامت!
تماس قطع شد، موبایل از بین انگشت‌های یونگی سر خورد و سوکجین، خم شد و یکی از عکس‌ها رو برداشت، همونی که از همه دل‌خراش‌تر بود، همونی که توش گلوی پسر بچه بین دست‌های مرد گرفتار شده و از بین پاهاش خون میچکید، خوب نگاهش کرد، جوری که ذره ذرش رو به خاطر بسپاره، جوری که هیچوقت از یاد نبرتش، بعد، لبخند زد، صورت کوچولوی بچه رو از روی عکس بوسید و درحالی که اون رو به سینش میفشرد، چشم‌هاش رو بست
نامجون، دستش رو روی قلبش گذاشت و با درد چهرش رو جمع کرد، بعد، درحالی که نفس نفس میزد بلند شد و صندلی کنارش رو توی تلوزیون پرت کرد، در حالی که درد امونش رو بریده بود عربده کشید و دور خودش چرخید، بخاطر درد قلبش تلو تلو خورد و درحالی که توی بغل چانیول می‌افتاد، نفس بریده گفت:
- کاری میکنم ارزوی مرگ کنه، روزگارشو سیاه میکنم، خودم میکشمش، لی هسوی کثافط، خودم میکشمت!
بعد، بدنش سست شد و درد قلبش شدیدتر، شیوون با هول به طرف در رفت تا با اورژانس تماس بگیره و متوجهه خدمتکاری که تمام مدت از لای در ازشون واسه‌ی هسو لایو میگرفت نشد.
همون شب با جونگ‌کوک، بویونگ و جونگ مین، برادرهای جائه، مینهو پسر مجردشون و سانا، دختر دیگشون تماس گرفتن و بهشون گفتن هرچه سریعتر خودشون رو به کره برسونن، پدربزرگ خودش شخصا به اداره‌ی مرکزی پلیس سئول رفت و سه نصف شب رئیس پلیس رو مجبور کرد تا شروع به گشتن کنه، تمام شماره‌هایی که از عصر باهاشون ارتباط گرفته بودن کنار انداخته شده و غیر قابل ردیابی بودن، دوازده ظهر بود که رئیس پلیس با شرمندگی جلوی همشون کمر خم کرد و گفت کاری از دستش بر نمیاد.
...

My room is full of tulips/completedHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin