part 10

237 54 0
                                    

سه هفته از روزی که والدینش به کره اومده بودن میگذشت، توی این بیست روز جیمین و تهیونگ پنج بار توی عمارت غذا خوردن و امروز قرار بود امگا واسه‌ی بابا و پاپاش ناهار درست کنه و به شرکتشون بره، ذوق داشت، چون کمتر از پنج بار اون شرکت رو دیده بود و تا به حال واردش نشده بود، ظرف‌های غذا رو مرتب توی سبد چید و در سبد رو بست، بعد از بستن تمام پنجره‌ها به سمت در رفت و همراه یکی از دو بادیگاردی که همیشه بیرون در وایمیستادن، سوار اسانسور شد، با لبخند به شهر زیر پاش نگاه کرد، امروزم مثل تمام روزهای دیگه‌ی سه هفته‌ی اخیر احساس خوشبختی میکرد، اون والدینش رو داشت، بعد از نه سال!
از وقتی که تهیونگ بخاطر بدون راننده جایی رفتن دعواش کرده بود، دیگه جرئت نمیکرد پاش رو بدون بادیگارد و راننده بیرون بزاره، پس صندلی عقب نشست و بادیگارد همراهش‌هم جلو کنار راننده جا‌ گرفت، اروم، به راننده گفت به شرکت بره و بعد، با ذوق به مسیر رفت و خیابون‌های شلوغ سئول زل زد، احساس شعف میکرد.
به پاپاش زنگ زد:
- س.س.سلام، بای...ید کج...کجا بی.بیام؟
- طبقه‌ی اخر، کلید اسانسورش شماره نداره فقط طلاییه، همونو بزن.
بعد، تماس قطع شد، شونه‌ای بالا انداخت، حتما بخاطر این بوده که قرار بود تا چند دقیقه دیگه هم رو ببینن، با سرخوشی وارد اسانسور شد.
اون طبقه مخصوص رئسا بود، از راهرو گذشت و وارد بخشی که اسم باباش کنار درش حک‌ شده بود، شد.
کنار میز منشی ایستاد و لبخند بزرگی زد، دختر که از چند ثانیه‌ی پیش بوی وسوسه کننده‌ی غذای خونگی و تازه بهش رسیده بود، با کنجکاوی بهش نگاه کرد.
- س.سلام، میتو...تونم ا.ا.اقای کیم ر.رو ببینن..م؟
بتا ابرو بالا انداخت و با تمسخر به سر تا پاش نگاه کرد، یه پسر بچه‌ که با یه سبد غذا زیر بغلش میخواست کیم نامجون رو ببینه؟ چه مضحک! با اکراه و تکبر سر تکون داد و گفت:
- وقت قبلی داشتین؟ چیزی با من هماهنگ نشده بود‌.
لبخندش یکم جمع شد اما جواب داد:
- با..باهاش..شون ه.ه.هماهنگ کرده بو.بودم، می...یشه ب.بهشون بگ...گید جی.جیمین ر.رسیده؟
دختر که حوصلش سر رفته بود، چشمی چرخوند.
- یک ساعتی هست توی اتاقشون نیستن، منتظر بمونید تا بیان.
امگا سر تکون داد و روی کاناپه‌ی سالن نشست، به اطراف نگاه کرد، شرکت به شدت مدرن و شیکی بود، جیمین با یاداوری اینکه اینجا واسه همه هست جز خودش، چون مهندس نیست تلخندی زد، با اینکه اون رتبه‌ی خوبی توی ازمون ورودی دانشگاه اورد اما مادربزرگ و پدربزرگ گفتن لزومی نداره مهندسی بخونه، اون علاقه داشت، واقعا به حیطه کاری خانوادش علاقه داشت اما اونا جوری باهاش برخورد کردن که دلش نخواست دیگه وارد این رشته بشه و در عوض رقص رو انتخاب کرد، به هر حال موسیقی و رقص همیشه تنها دوستاش بودن. نیم ساعت منتظر موند، بالاخره اسانسور توی طبقه ایستاد و بابا و پاپاش از اون خارج شدن، منشی سریع ایستاد و بدون اینکه به جیمین مهلت حرف زدن بده، با لحنی که اصلا نمیشد ازش حس خوبی گرفت گفت:
- قربان، یه پسر جوون میخواد شما رو ببینه.
هردو، به سمتی که منشی اشاره کرده بود نگاه کردن، جیمین با لبخند خجالت زده‌ای نگاهشون میکرد، حس میکرد اون بتا داشت تحقیرش میکرد اما کاری از دستش بر نمیومد، یکم جلو رفت و اروم سلام کرد‌.
نامجون سر تکون داد و دستش رو پشت کمرش گذاشت، درحالی که به سمت اتاق راهنماییش میکرد گفت:
- آه، فراموش کردم به یونهی بگم قراره بیای تا بگه توی اتاق منتظر بمونی، بیا بریم.
به منشی نگفت این پسرمه، نگفت باید بهش احترام بذاری، نگفت مسخرش نکن، فقط همین، "فراموش کردم".
سوکجین‌هم سری برای دختر تکون داد و پشت سرشون در رو بست، جیمین سبد رو روی میز بزرگ وسط اتاق گذاشت و به اطرافش نگاه کرد، بعد تختش رو از توی سبد دراورد و نوشت: "میخواید اول غذا بخوریم؟ ممکنه سرد شده باشه."
سوکجین تایید کرد و چند دقیقه‌ی بعد، امگا میز رو از ظرف‌های غذا پر کرد و با اشتیاق به بابا و پاپاش نگاه کرد تا بشینن، نامجون ابرو بالا انداخت و فقط به گفتن:
- به نظر میاد خوب باشه.
بسنده کرد، سوکجین اول کمی از غذا خورد و بعد گفت:
- هنوز مونده تا به پای من برسی بچه.
جیمین خندید، چشم‌هاش حلالی شدن با وجود اینکه از وقتی در ظرف‌هارو باز میکرد حالت تهوع افتضاحی به جونش افتاده بود، اولین لقمه رو که سمت دهنش برد، دیگه نتونست طاقت بیا و چاپستیکش رو توی ظرف انداخت، به طرف دری که حدس میزد دستشویی باشه هجوم برد و خوشبختانه درست اومده بود، در رو با شتاب بست و توی کاسه‌ی توالت بالا اورد، داشت صورتش رو میشست که تقه‌ای به در خورد.
- خوبی بچه؟
توی اینه صورت رنگ پریده و بی‌حال خودش رو دید، در رو باز کرد و بیرون رفت، به سوکجین که کنار در ایستاده بود نگاه کرد به سمت تختش رفت تا جوابش رو بده.
"نمیدونم، دو روزه همینجوریم، حتما چیز مهمی نیست"
نامجون گفت:
- دو روزه؟ صبر کن.
بعد  به سمت تلفن روی میزش رفت و شماره‌ای گرفت.
- جیوون، یه بیبی چک بیار توی اتاقم.
جیمین با حیرت به کلمه‌ی "بیبی چک" فکر کرد و بهت زده، صحنه نات شدنش توی ذهنش اومد، وحشت کرد، اون نمیخواست، اون بچه نمیخواست، خودش هنوز بچه بود!
با زانو‌های لرزون از سوکجینی که روی صندلی مینشوندش اطاعت کرد، صداش میلرزید وقتی میگفت:
- ن.نه، ن.ن.ن.نمیخ...خوام.
اونها هیچی نگفتن، بیست و پنج دقیقه‌ی بعد جیمین با دیدن دوتا خط صورتی روی دستگاه کوچیک زیر گریه زد و بیبی چک رو روی زمین انداخت، ترس تمام وجودش رو پر کرده بود.
سوکجین با شادی نگاه معنا داری با نامجون رد و بدل کرد و با هیجان و بلند گفت:
-جیم، دیوونه‌ای؟ این عالیه، باید همین الان به الفات خبر بدیم‌.
جیمین با هق هق و دست‌هایی که میلرزید به پیراهن تنش چنگ انداخت و سرش رو روی شکمش گذاشت.
- ن.نمیخوام، م.م.من هنو...نوز بی.بیست سا.سال..لمم نی.نیست.
سوکجین با کلافگی چشم‌ چرخوند اما سریع جلوی امگا زانو زد و صورتش رو توی دست گرفت.
- هی، بهم گوش کن، اولش میترسی، اما بعدش متوجه میشی نمیتونی ازش بگذری، جیمین فکر کن، اون بچه یه تیکه از وجود توعه، چطور میتونی نسبت بهش بی‌تفاوت باشی؟ چطور میتونی دوستش نداشته باشی؟ میدونستی اون از همین الان حرفاتو میشنوه؟ میدونستی ناراحت میشه اگه بفهمه مامانش نمیخوادش؟ فکر کن تو قراره یه عروسک کوچولوی خوشگل داشته باشی که از بدن خودت تغذییش رو تهیه می‌کنی، اون همه‌ی وجودش به تو وابستست، چطور میتونی؟
سوکجین با هر کلمه حرفی که از دهنش بیرون میومد، بیشتر از قبل توی خاطراتش غرق میشد و چشم‌هاش بخاطر اشک برق میوفتاد، نامجون‌هم دست کمی از اون نداشت، اونها هیچوقت اخرین عروسک کوچولوی خوشگل خودشون رو درست ندیده و بغل نکرده بودن!
با صدایی که به وضوح میلرزید ادامه داد:
- باشه؟ مهم نیست که تو‌ چند سالته، مطمئنم حتی همین الانم بهش وابسته‌ای، نمیتونی تصور کنی صدای قلبش چقدر میتونه قشنگ باشه، انقدر قشنگه که وقتی میشنویش گریت میگیره و تا روزی که خودش رو بغل بگیری مدام به عکسای سونوگرافیت نگاه میکنی، دیگه به نخواستنش فکر نکن.
بعد، با عجله اشک‌های روی صورتش رو پاک کرد و به سمت تلفن رفت:
- همین الان به الفا زنگ میزنیم.
امگا مخالفت نکرد، اون لحظه انقدر احساس پوچی میکرد که براش مهم نباشه یه جور خاص به الفاش خبر بده بارداره، سوکجین با الفا حرف زد و گفت جیمین رو وقتی ساعت کاری شرکت تموم شد با خودشون به عمارت میبرن و اونم مستقیم به اونجا بیاد، بعد با اینکه امگا یه بار دیگه حالش بهم خورد مجبورش کرد غذاش رو بخوره، واسش مهم نبود که اون امگا داره اذیت میشه، فقط میخواست پسر جلوی الفا گرسنه به نظر نرسه و وقتی خبرو بهش میدن با افتخار و دقیقا مثل یک والد دلسوز سینش رو جلو بده و بگه اون غذا نمیخواسته اما من کاری کردم بخوره!
سوکجین از اتاق رفت تا به کارهای خودش برسه و جیمین تا اخر ساعت کاری بی سر و صدا روی دورترین صندلی میز از میز کار نامجون نشست، باباش جوری رفتار میکرد انگار که حضور اون توی اتاق رو فراموش کرده، تمام مدت با نگاه کردن به بیبی چک توی دستش اروم گریه کرد و توی ذهنش از الهه‌ی ماه خواست تهیونگ بچه نخواد، اون وقت میتونست سقطش کنه و به ادامه‌ی زندگیش برسه اما بعد اینو یادش اومد که الفا بدون اینکه هیچ مشورتی با اون بکنه ناتش کرده بود، این نمیتونست از دست اون در رفته باشه چون هر موقع ‌که میخواست امکان اینکه تمومش کنه بود، به علاوه یه گرگ اصیل هیچوقت بی‌اختیار نمیشد.

همراه بابا و پاپاش، رو به روی مادربزرگ و پدربزرگ نشسته بود، با گوشه‌ی تیشرتش بازی میکرد و لب‌های خودش رو به دندون میگرفت، پیرمرد و پیرزن‌هم دقیقا از همون نگاه‌هایی که والدینش باهم رد و بدل کرده بودن توی چشم‌هاشون نشونده و هر چند ثانیه یه بار سر تا پاش رو از نظر میگذروندن، اون واقعا از اون دو نفر میترسید، نگاه‌هاشون باعث میشد همیشه استرس بگیره و احساس کافی نبودن بهش دست بده.
همون موقع خدمتکار وارد سالن شد و خبر رسیدن تهیونگ رو بهشون داد، الفا که جلو اومد اول به چهار نفر دیگه احوال پرسی کرد و در اخر، پیشونی جیمین رو بوسید و اون رو کنار خودش نشوند.
سوکجین تکخندی زد، دلش میخواست بدون مقدمه همه چیز رو بگه و همین کارو هم میکرد.
- تهیونگ شی، شماهم متوجه حالت‌های عجیب جیمین توی چند روز گذشته شده بودین؟
تهیونگ که شاخکاش به کار افتاده بودن، خیلی زود متوجه داستان شد اما به همون سرعت‌هم توی نقشش فرو رفت.
- چی؟ تا جایی که من میدونم یکم بی‌حال بود، میخواستم امروزم اگه حال خوبی نداشت ببرمش دکتر که دیگه شما زنگ زدین، چیزی شده؟ جیمینم مشکلی داره؟
بعد با نگرانی فیکی سر جیمین رو به سینش تکیه دار و کمرش رو نوازش کرد، میخواست حالش رو بپرسه که صدای خنده‌ی مادربزرگ حواسش رو به اون سمت معطوف کرد.
- ااااه، ایگو، نگران نباش تهیونگ شی خبر خوشه.
- خبر خوش؟ جیمین مریضه، این کجاش خوبه!
هر پنج نفر داشتن توی دلشون با شادی و موذی گری میخندیدن، اونا واقعا بازیگرای ماهری بودن!
- جیمین بارداره.
لبخند تهیونگ خشکید و بهت زده به صورت سوکجین نگاه کرد، بعد، اروم سر چرخوند و نگاهش روی شکم تخت جیمین قفل شد، بهت توی صداش ریخت و زمزمه کرد:
- چی؟
فرصت نداد کسی جوابش رو بده، صداش رو بالا برد و ادامه داد:
- واقعا؟ واقعا واقعا؟ ما قراره توله داشته باشیم؟
جیمین لبخند بی‌جونی زد و سر تکون داد، تهیونگ بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید.
سوکجین دست‌هاش رو به‌هم زد و گفت:
- آه خدایا، خیلی دلم میخواد تا زایمان کره بمونیم، میشه نامجونا؟
- شاید بشه، اگه بدشانسی نیاریم و مشکلی توی شرکت پیش نیاد، اما مطمئن باش قرار نیست وقتی اولین نوه‌م به دنیا میاد اون سر دنیا با چند تا احمق سر و کله بزنم.
جیمین یکم خوشحال شد، خیلی کم از اون بچه خوشش اوپد وقتی فهمید اون باعث میشه نه ماه یا حتی شاید بیشتر والدینش رو پیش خودش داشته باشه.
اما هنوزم اگه میتونست سقطش کنه، خوشحال‌ترین میشد!

_________________________________
ادیت نداره.

My room is full of tulips/completedTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang