part 3

240 61 1
                                    

روی صندلی رو به روی مادربزرگ و کنار پدربزرگی که راس میز نشسته بود، جاگیر شده و با استیکِ توی بشقابش بازی میکرد، اینکه نتونه زیر نگاه سنگین دونفری که توی کل زندگیش حتی یک‌بارهم با حس‌هایی به غیر از تحقیر و تمسخر و خشم نگاهش نکرده بودن خیلی راحت غذا بخوره طبیعی بود. محض رضای الهه‌ی ماه! اون حتی تا به حال توی کل زندگیش انقدر نزدیک اونها ننشسته بود!

- وسایلتو جمع کن، همین امشب هرچی داریو بیار بزار توی اتاقِ ته راهرو‌ی دومیِ طبقه‌ی بالا، وجه‌ی خوبی نداره وقتی خانواده‌ی آلفا اومدن ببینن تو یه عمارت تنهایی.
مادربزرگ خیلی راحت واسش تعیین تکلیف کرد، اگه همین جمله رو دیشب میشنید از فرط خوشحالی حداقل دوبار تلاش میکرد مادربزرگش رو بغل کنه! اما الان، کاملا متوجه اینکه همه اینها بخاطر آلفا کیمِ بود، وگرنه امکان نداشت اونها به این اهمیت بدن که یه امگا "با روحیه‌ای به شکنندگی اون" نمیتونه تنها توی یه عمارت فاکینگ سرد، تاریک و متروکه، که هیچ نگهبانی‌هم دور و برش پرسه نمیزنه و هیچ خدمتکاری‌هم توش پا نمیزاره زندگی کنه و با تنهاییش کنار بیاد!

- چ.چشم.
زن، داشت زیرچشمی و با موذی‌گری نگاهش میکرد، ناگهان، با پرخاشگری و کلافگی ایستاد و دست جیمین رو چنگ زد!
- پسره‌ی خنگ! چنگالی که برداشتی مخصوص استیک نیست! آه الهه‌ی ماه! اگه این اتفاق جلوی خانواده‌ی آلفای بیچارش میوفتاد چی؟ دلم میسوزه که مرد همه‌چیز تمومی مثل اون گیر تو افتاده!

جیمین دست‌هاش رو پس کشید، گلوش از بغضی که هیچ‌جوره پایین نمیرفت درد گرفته بود و قلبش از قبل‌هم مچاله‌تر شده بود. تقصیر اون نبود که هیچوقت یکی از اون معلمایی که پسر عموها و دختر عموهای آلفاش داشتن رو نداشت، تقصیر اون نبود که هیچوقت والدینش اینجا حضور نداشتن تا وقتی تمام خانواده دعوت میشن، اونم بتونه همراه اونا به مهمونی بره و این اصول رو یاد بگیره، و اون هیچوقت سر یک میز غذا فاصلش با مادربزرگ کمتر از سه متر نبود، البته اگه شانس میاورد و صندلی اضافه‌ای‌هم میموند تا بتونه سر میز بشینه! بخاطر همین بود که زن داشت ازش ایراد میگرفت و تحقیرش میکرد.
- م.متا...متاسفففم!
- خفه شو و اگه نمیخوای چیزی کوفت کنی همین الان برو وسایل مزخرفتو جمع کن، تا قبل از ساعت ده باید همشون کاملا مرتب و با سلیقه توی اتاق چیده شده باشن‌، وای به حالت اگه از چیدمانشون خوشم نیاد!

وقتی جیمین داشت روی پاهای سست و لرزونش می‌ایستاد و تعظیم می‌کرد، پدربزرگ حتی نیم نگاهی‌هم بهش ننداخت و فقط پوزخند پر سر و صدایی زد، اون از همون اول‌ که سر میز نشسته بودن تا الان هیچ واکنشی نشون نداده بود.
وقتی کاملا از میز دور شد، زمزمه‌ی مادربزرگی که فکر میکرد اون صداش رو نمیشنوه رو شنید:
- حرومزاده‌ی خونه خراب کن!

دستش رو روی دهنش فشرد و با دو، از عمارت خارج شد، به محض اینکه وارد عمارت متروکه‌ی خودش شد، پشت در لیز خورد و روی زمین نشست، زانوهاش رو بغل کرد و از ته دل هق زد، باید با پاپاش حرف میزد، اون مطمئن بود بابا و پاپاش دیگه تحمل نمیکنن، اون میدونست که میان و از اونها میخوان توضیح بدن چرا وقتی جیمینم بچه‌ی خودشونه بهش گفتن حرومزاده، حتی داشت تصور میکرد بعد از اینکه میرن و یه تست دی ان ای میدن، متوجه میشن که باباش هیچوقت بچه‌ی اون پیرزن و پیرمرد نبوده، بعد جیمین میتونست وسایلش رو جمع کنه، بالاخره همراه والدینش سوار هواپیمای شخصیشون بشه و برای اولین بار با اونها زندگی کنه!

My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now