part 19

327 60 0
                                    

فردای همون روز، نامجون به همراه دختر جوونی وارد اتاق شد، اون رو کانگ جیسو معرفی کرد، گفتار درمان دورگه‌ی کره‌ای_عرب، جیمین لحظه‌ی اولی که دیدش و حرف‌های نامجون رو شنید، چشم‌هاش برق زدن، اون یه گفتار درمان بود، کسی که تمام عمرش با عجز منتظر بود تا اون رو پیشش ببرن.
جیسو توی همون دیدار اول اسم عربیش رو بهش گفت و صادقانه امگا حس میکرد اون زیباترین اسمیه که یه دختر میتونه داشته باشه، سُها؛ اون دختر انقدر پر شور و هیجان و در عین حال متین، موقر و مهربون بود که جیمین نتونست مثل بقیه ازش رو برگردونه، در عوض همیشه روزهای زوج راس ساعت چهار بعد از ظهر با لبخند کوچیکی به در اتاق خیره میموند تا اون برسه و چند ساعتی رو باهاش گپ بزنه.
و حالا اون اینجا بود، درحالی که بعد از یک ماه و نیم، بالاخره داشت نتیجه‌ی کارش رو میگرفت و به صدای خوشحال جیمینی که کلمه‌ی "شادی" رو هرچند با لکنت، اما به شدت محکم‌تر از روز اول به زبون میاورد گوش میداد.
کف دست‌هاش رو به نشونه‌ی تشویق به‌هم کوبید و با شوق لبخند زد.
- عالیه جیم، دیگه میتونی مثل سابقت حرف بزنی.
لبخند کوچیک امگا، کوچیک‌تر شد و روی تخته‌ی روی میز نوشت: "اما نمیخوام همینجا تموم شه، اینجوری هیچکس واسم وقت نداره!"
سُها با مهربونی دست‌هاش رو گرفت و توی چشم‌هاش زل زد:
- معلومه که همینجا تمومش نمیکنیم، حالا حالاها باید منو هفته‌ای سه بار ببینی.
بعد، دست‌هاش رو نوازش کرد و لب‌هاش رو بهم فشرد.
- هردومون میدونیم که گذشته چجوری بوده اما اون روزها دیگه تموم شدن عزیزم، میدونم که واست سخته اما باید کم کم سعی کنی خانوادت رو ببخشی، اونها تمام این سالها دنبال تو میگشتن درحالی که جلوشون بودی و این از همه چیز واسشون تلخ‌تره، رفتاری که قبلا باهات داشتن رو به هیچ وجه تایید نمیکنم اما زمان روهم نمیشه به عقب برگردوند، اینارو جیسوی دکتر نمیگه جیمین، همشون حرفای سُها‌یین که دوستته، دیگه قرار نیست رفتار گذشته رو از کسی ببینی عزیزم، چیزی که میخوام بهت بگم اینه، بهتره یه فرصت به خودت و خانوادت بدی.
امگا مغموم سر زیر انداخت و نوشت: "ولی اونا میتونستن همون موقع منم مثل بچه‌ی خودشون بزرگ کنن! اونا یه خانواده رو نابود کردن و باعث شدن یه دختر پونزده ساله مورد تجاوز قرار بگیره، بعد از همه‌ی اینهاهم من تاوان پس دادم".
- جیمین، زندگی قصه و داستان نیست، تو کسی بودی که همه چه منطقی و چه غیر منطقی به چشم یکی از بزرگترین عاملای گم شدن بچشون میدیدنش، هوم؟
قطره اشکی روی گونه‌ی امگا چکید، بتا حس کرد داره بهش فشار میاره پس دیگه ادامه نداد و در عوض ازش خواست کلمه‌ی دیگه‌ای رو باهاش تمرین کنه.

ساعت هشت و نیم بود که دختر به بهونه‌ی دستشویی رفتن از اتاق بیرون زد و به سمت اتاق کار نامجون رفت، در زد و بعد از گرفتن اجازه وارد شد.
الفا با روی خوش جوابش رو داد و دعوتش کرد تا بشینه، این روال هر دفعشون بود، همیشه میومد تا گزارش کار اون روزش رو به مرد بده اما امشب جیمین ازش خواست شام رو باهاش بخوره و اون دلش نیومد بهش نه بگه، پس از اتاق بیرون اومد تا سر ساعت سر قرارش حاضر بشه.
- به جز وضعیت گفتارش روی چیز دیگه‌ای کار نکردی؟ لازمه واسش یه روانشناسم بگیرم؟
- حرف زدنش هر جلسه داره بهتر میشه، الان دیگه میتونه محکم کلمات رو به زبون بیاره اما وضعیت لکنتش هنوزم وخیمه، و راجب مسئله‌ی دوم، بله، امروز یکم باهم راجبش حرف زدیم.
الفا با اشتیاق کمی به جلو خم شد و گفت:
- خب؟ چی میگفت؟
- کاملا شما رو مقصر میبینه، مقصر همه چیز، از مردن مادر اون خانواده گرفته تا تاوان پس دادن خودش.
الفا لبخند غمگینی زد و سر تکون داد، زمزمه کرد:
- مشکلی نیست، ما هنوز درباره‌ی اون باهاش حرف نزدیم، در هر حال تا اخر دنیاهم که شده واسش صبر میکنیم.
دختر با تاسف سر تکون داد.
- نگفتی، به حضور روانشناس نیازی هست؟
- جیمین واقعا قویه، هرکس دیگه‌ای که بود تمام عمرش رو افسرده میگذروند یا دچار اضطراب اجتماعی و از این قبیل مشکلات روحی روانی میشد اما اون خوشبختانه دچارش نشده، البته که منکر اعتماد به نفس به شدت پایین و روحیه‌ی ضعیف و شکنندش نمیشم که این موارد با توجه به کمبود محبتی که تمام عمرش حس کرده و بعد‌هم خیانتی که چشیده کاملا طبیعی و حتی کمن، من چند واحد روانشناسی گذروندم و تا جایی که تونستم تشخیص بدم، فعلا نیازی نیست.
- اون دو ماه پیش میخواست خودکشی کنه، گفته بودم.
بتا نفس عمیقی کشید و سعی کرد مرد رو متقاعد کنه.
- تا جایی که تونستم دربارش از پسرتون بپرسم و فهمیدم، اون واقعا قصد خودکشی نداشته، یه احساس لحظه‌ای و زودگذر، مثل همون وقتی که بعد از دیدن همسرش خواسته حرف بزنه.
الفا سر تکون داد، و تشکر کرد. جیسو به ساعت مچیش نگاه کرد و بعد بلند شد.
- به جیمین گفته بودم میرم دستشویی، باید زودتر برم، اصرار کرد امشب پیشش بمونم دلم نیومد رد کنم.
نامجون لبخند تشکر امیزی زد و درحالی که اون‌هم بلند میشد، گفت:
- ممنون جیسو شی، جیمین اکثرا توی اتاقش نمیمونه، میگم شامو واستون بیارن توی باغ.
دختر تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.

My room is full of tulips/completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora