last part

268 56 19
                                    

با احساس بوسیده شدن نقاط مختلفی از صورتش پلک‌هاش رو از هم فاصله داد و با صورت همسرش مواجه شد.
- ته!
- صبحت بخیر لایلاک (lilac، یاس)
- صبح بخیر.
سر الفا جلو اومد و لب‌هاش رو کوتاه مکید، جیمین با گونه‌های سرخ شده دستش رو روی سینه‌ی اون گذاشت و به عقب هلش داد.
- هنوز صورتمو نشستم!
- مزش به همینه دیگه!
امگا با گونه‌هایی سرخ‌تر از قبل به گردن الفا زل زد تا نگاهش به چشم هاش نیوفته.
- الهه‌ی ماه تو رو به من بخشید!
امگا با بهت به سمت الفاش چرخید و اون رو خیره به سقف دید، دستش توی دست اون گیر افتاده و انگشت‌هاشون بهم گره خورده بودن.
- تهیونگ!
- جان تهیونگ!
- من...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- نمیدونم در برابر حرفات چی باید بگم!
الفا لبخند کوچیکی زد و پشت دست پسر رو به شصتش نوازش کرد.
- لازم نیست چیزی بگی عزیزم، همین که الان اینجایی... جواب تمام حرفا و کارای منه.
چند دقیقه توی همون حالت موندن، هیچ‌کدومشون کلمه‌ای به زبون نیاورد، این دست‌هاشون بودن که باهم حرف میزدن!
امگا چشم‌هاش رو بست و خواست لبخند بزنه، اما درست همون لحظه صدای خجالت اوری از شکمش بلند شد، محکم لب پایینش رو گاز گرفت و پلک‌هاش رو روی‌هم فشرد، فاک!
تهیونگ با دیدن قیافه‌ی امگاش تک‌خندی زد و ظرف یک ثانیه اون رو براید استایل بلند کرد، چشم‌های امگا باز شدن و "هین" متعجبی از بین لب‌هاش فرار کرد.
- الان میوفتیم!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و جثه‌ی امگای توی بغلش رو از نظر گذروند.
- اوه جدا؟
- من سنگینم!
- شرط میبندم به زور به پنجاه کیلو میرسی.
جیمین دست‌هاش رو دور گردن الفا محکم‌تر حلقه کرد و با صدای ارومی جواب داد:
- اما من پنجاه و دو کیلوام!
تهیونگ چشم چرخوند و کنایه زد:
- وای چقدر زیاد! باید رژیم بگیری کیم جیمین!
پسر کوچیک‌تر مشتی به بازوی همسرش کوبید و درحالی که تهیونگ اون رو روی کابینت میزاشت، گفت:
- مسخرم نکن!
- مسخره نمیکنم عزیزم، تو جدا کمبود وزن داری.
- من از سه سال پیش تا الان هفت کیلو چاق شدم.
- ولی هنوزم خیلی کمه، باید حداقل هشت کیلوی دیگه چاق بشی!
امگا غر زد:
- همین هفت کیلوهم بخاطر حرص زدنای پاپا بود، همیشه انقدر غذا میچپونه توی بشقابم و تهدیدم میکنه که اخر سر نمیتونم از روی صندلی بلند شم!
و بعد، متوجه جملش شد، پاپا! پاپای عزیزش که دیروز نسبت به باباش خیلی اروم‌تر به نظر میرسید وقتی امگا تمام تصورات و برنامه هاشون رو به باد داد، انگار که از قبل فهمیده بود، حتی قبل از خود جیمین!
نفس لرزونی کشید و شونه‌هاش پایین افتادن، دیروز دو ساعت بعد از دادگاه چند باری گوشیش زنگ خورده بود اما جرئت و روی جواب دادن نداشت و بعد... بعدش دیگه هیچ تماس یا پیامی دریافت نکرد.
تهیونگ که متوجه تغییر مود ناگهانی همسرش شده بود، شیشه‌ی کیمچی توی دستش رو کنار گذاشت و روی امگا خم شد‌.
- جیمین؟
امگا پلک گیجی زد و بعد، با چشم هایی که دو دو میزدن به صورت نه چندان دور الفاش خیره شد.
- چیزی شده عزیزم؟
به آنی چشم های امگا از اشک برق زدن، نالید:
- میخوام برم خونه!
- چی؟
تهیونگ با بهت زمزمه کرد و بعد، بلند‌تر ادامه داد:
- اما خونه‌ی تو...
- میخوام برم پیش اپا و پاپام، دیروز حتما... حتما خیلی ازم ناراحت شدن!
الفا چند ثانیه هیچی نگفت و به چشم‌های خیس امگاش خیره موند، بعد درحالی که گونش رو نوازش میکرد گفت:
- خودمم میخواستم پیشنهاد بدم پیششون بریم، چطوره بعد از صبحانه راه بیوفتیم، هوم؟
صورت امگا شکفت و با لبخند و شوق گفت:
- واقعا؟ توهم میخوای بیای؟ میخوای بیای داخل؟ حتی اگه عموهام و هیونگام و باباهام دعوات کنن؟
الفا تکخندی زد و درحالی که ظرف کیمچی رو دوباره برمیداشت جواب داد:
- اره، حتی اگه یونگی هیونگت و اپات چندتا مشت جانانه‌ی دیگه مهمونم کنن!
جیمین حق به جانب جواب داد:
- حقت بود!
الفا سر جلو برد و بعد از زدن بوسه‌ی سریعی به لب‌های محبوبش پذیرفت:
- اره حقم بود، بیشترم باشه قبوله!

My room is full of tulips/completedWhere stories live. Discover now