part 4

204 70 0
                                    

عقربه‌های ساعت نشون میدادن یک ربع دیگه مادربزرگ قراره بیاد و اذیتش کنه، از چهار ساعت پیش که بعد از شش بار انداختن چمدونش بالاخره صبر پدربزرگ سر اومد و با داد و فریاد بهش گفت اگه عرضه حمل وسایلشو نداره از یه خدمتکار گنده بک کمک بگیره تا الان حتی یک ثانیه‌هم ننشسته بود و با استرس و ترس، هرچیزی رو سر جای مناسبش میچید.

اصولا پیرزن در برابر بچه‌ها، نوه‌ها و دامادهاش به هیچ وجه زن سختگیری نبود و دقیقا عین یه مادربزرگ مهربون توی قصه‌ها با همه با لطافت و دلسوزی رفتار میکرد، اما همین‌ که به جیمین میرسید، عین سنگ سخت میشد و بخاطر کوچیکترین‌ چیزها دعواش میکرد. محض رضای الهه‌ی ماه جیمین تنها امگای خاندان اون‌ها بود، مگه نباید این داستان برعکس میشد؟!

همونطور که اخرین کتابش رو توی قفسه میگذاشت، در باز شد و جیمین چرخید و سیخ ایستاد، پیرزن با نگاهی موشکافانه تمام اتاق رو از نظر گذروند، میتونست حس کنه چیزی پیدا نکرده اما دنبال بهونس تا یبار دیگه سرش فریاد بکشه.

خوشبختانه انگار که حوصله بالا بردن صداش رو نداشت یا اینکه واقعا ایرادی توی کارش نمیدید، بدون هیچ حرفی فقط به طرف در رفت و از اتاق خارج شد. امگا نفس حبس شدش رو ازاد کرد و درحالی که با خیالی آسوده و دلی شاد یه لبخند کوچولو زده بود، به طرف در رفت و بستش.
پنجره بزرگ اتاق رو باز کرد و گذاشت نسیم بهاری توی اتاق بپیچه و عطر صدها بوته‌ گلی که توی باغ کاشته شده بودند به مشامش برسه‌.

...
ده روز بعد از اون شب، جیمین کنار آلفا کیم روی صندلی‌های مزون مجللی نشسته و ظاهرا داشت کاملا به سلیقه خودش باغ و تالار عروسی رو انتخاب میکرد!
آه! درسته، اونها ظرف ده روز اون و آلفا رو به همه‌ی رسانه‌ها به عنوان زوج معرفی کردن و مثل اینکه به شدت از مورد توجه قرار گرفتن و بالا رفتن قیمت سهام شرکت‌هاشون لذت میبردن.

فردای همون شب، هواپیمای شخصی والدینش توی فرودگاه اینچئون فرود اومد و کاملا به نظر میرسید از بابت اینکه قراره جیمین رو به اون آلفا بسپارن خوشحالن‌. ظرف دو روز، قرار ملاقاتی با خانواده آلفا تنظیم کردن، این عجیب نبود که حتی اونجا‌هم تنها امگای جمع جیمین بود؟ همه‌ی جمعیت، هم خانواده خودش و هم خانواده کیم تهیونگ آلفا بودن، اینکه اونها حتی یدونه بتاهم نداشتن باعث تعجب بود. تمام عروس‌ها و دامادهای هردو خانواده‌هم آلفاهای بارور، معمولی و اصیل‌زاده بودن، جیمین مطمئن بود اگه همزمان همه اونها عصبی بشن زیر فشاری که فورومون‌هاشون بهش وارد میکردن میمرد!

قرار ملاقات خانواده‌ها برای جیمین اصلا خوشحال کننده نبود، از اونجایی که قبل از اومدنشون تمام اعضای خانواده سرش رو با حرف‌های بی‌رحمانشون به درد آورده بودن.
- نمیخوام دوباره ببینم نمیدونی کدوم چنگال و چاقو رو باید واسه چه غذایی استفاده کنی‌!
- حرف نزن تا حداقل توی همین قرار اول خانواده الفای بیچاره رو ناراحت نکنی.
- هی، واقعا قبول دارم که اون آلفا بیچارس ولی بی‌انصافی نیست که میگین جلوی خانوادش حتما خجالت‌زده میشه؟ تقصیر اون نیست که یه احمق لکنتی میتشه!

My room is full of tulips/completedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon