part 28

202 54 3
                                    

راس ساعت هشت الفا در اتاق رو با کلید یدکش باز کرد و وارد شد؛ امگا هنوز خواب بود. اروم جلو رفت و بالای سرش ایستاد، مظلوم‌تر از همیشه به نظر میرسید، ته دلش بخاطر وسوسه‌ی بردن امگا به یه جای دور و نگه داشتش تا اخر عمر بهم پیچید اما خیلی زود سرش رو تکون داد تا توهم شیرینش از بین بره، اشکالی نداشت اگه یک هفته از مهلتش به ناحق از دست رفته بود، الفا هنوزم به، به دست اوردن دل پسر کوچولوش امید داشت.
- جیم؟ باید بیدار شی امگای من.
امگا با همون جمله و تن صدای ملایم پلک‌هاش رو کمی از هم فاصله داد و به الفا نگاه کرد، چند لحظه‌ی اول هیچ چیز رو به یاد نیاورد و بعد، لب برچید و به تهیونگ پشت کرد.
الفا لب‌هاش رو کوتاه روی‌هم فشرد.
- به خانوادت زنگ بزن و بهشون بگو قراره یک هفته مسافرت بریم، بعدشم وسایلتو جمع کن، ساعت چهار پرواز داریم.
امگا جواب نداد، توی دلش اشوب به پا شده بود، فاک! اون طی سه سال گذشته تقریبا اصلا بدون خانوادش روزی رو نگذرونده بود، طاقت نمیاورد اگه یک هفته‌ی تمام نمیدیدشون! دست‌های کوچیکش رو مشت کرد و اهی کشید، الفا قبل از بیرون رفتن از اتاق، برای صرف صبحانه دعوتش کرد.
چند دقیقه همونجوری توی تختش موند و بعد، به موهاش چنگ انداخت و نشست، گوشیش رو از روی پاتختی برداشت و مستقیم به باباش زنگ زد.
صدای مهربون نامجون توی گوشش پیچید.
- سلام نفس من! خوب خوابیدی؟
با صدای گرفته‌ی ناشی از خواب چند دقیقه پیشش جواب داد:
- سلام اپا، اره.
- خوبه عزیزم، میخوای امروز بیام دنبالت؟
شونه‌های پایین افتادن و با حالت افسرده‌ای جواب داد:
- نه اپا، زنگ زدم بگم تهیونگ میخواد یه هفته بریم مسافرت.
- چی؟ کجا؟
- نگفت، فکر کنم نمیخواد بهتون بگم.
صدای پوف کلافه‌ای که الفا کشید به گوشش رسید.
- نرو.
- نمیشه اپا، دیشب دیگه صبرش تموم شده بود، بهم گفت اگه بخوام همینجوری پیش برم و هرروز صبح تا شب پیش شما باشم ازمون شکایت میکنه.
- عوضی! یه روزی میکشمش!
امگا چیزی نگفت، در عوض ساکت موند و چند ثانیه هردو به صدای نفس‌های فرد دیگه گوش دادن، در اخر الفا با کلافگی گفت:
- نمیشه کاری کرد بیبی، وقتی فهمیدی کجا میرین و کجا اقامت دارین حتما بهم خبر بده، اگه مشکلی پیش اومد زنگ بزن سریع خودمونو میرسونیم، باشه؟
- باشه اپا.
- مراقب خودت باش عزیزم، دوست دارم!
- منم.

اخرین لقمه رو فرو داد و با صدای ارومی پرسید:
- کجا میریم؟
- یه جایی میریم دیگه عزیزم، مگه مکانش مهمه؟
زیر چشمی به الفایی که سعی میکرد خودش رو بی‌خیال و ریلکس نشون بده نگاه کرد و شونه بالا انداخت.
- نه اصلا! به‌ هر حال وقتی رسیدیم میفهمم.
تهیونگ نیشخندی زد و سر تکون داد.
- حتما هانی، می‌فهمی!

تهیونگ هر دو چمدون رو توی صندوق عقب ماشین جا داد و بعد از سر تکون دادن برای ماشین بادیگاردهاش، پشت رول نشست، قبل از اینکه استارت بزنه، نور فلشی چشمش رو زد و باعث شد الفا بلافاصله صاف بشینه و به اطرافش نگاه کنه، جیمین‌هم با نگرانی و استرس پارکینگ رو از نظر گذروند، زمزمه‌ی حرصی الفا رو شنید:
- موشای لعنتی.
پیاده شد و با ضرب به سمت قسمتی که نور رو ازش دیده بود قدم تند کرد، سه نفر از بادیگاردهاش‌هم مشغول گشتن شدن، پنج دقیقه‌ی بعد صدای بتا بلند شد:
- از پارکینگ خارج شده قربان.
تهیونگ با خشم و حرص لگدی به ماشین زد و موهاش رو توی چنگ‌ گرفت، لعنت! یکی از شروط اساسی کیم نامجون فاش نشدن رابطه‌ی دوباره و موقتش با جیمین بود و حالا؟ اوه البته که یه پاپاراتزی لعنت شده و فوضول خونش رو پیدا کرده و دودمانش رو به باد داده بود! خانواده‌ی امگا اصلا حوصله‌ی تکرار دوباره‌ی شایعات و در رفتن از دست خبرنگارهایی که دوبرابر روزهای عادی شده بودن رو نداشتن!
سه سال و اندی پیش، ازدواج کیم تهیونگ و کیم جیمین، امگای راز آلود خاندان سوم کره بیش از حد سر و صدا کرده و باعث بالا رفتن قیمت سهام شرکت‌های طرفین شده بود اما طی شش ماه بعد از اون، امگا فقط چند بار توی جامعه و دید عموم همراه با جفتش ظاهر شد و بعد، بوم! اون کاملا ناپدید شد و سر از امریکا دراورد، جایی که تا به حال توش پا نگذاشته بود و کسی انچنان نمیشناختش، چون هیچکس نمیدونست رئیس شرکت‌ها و فروشگاه‌های زنجیره‌ایه shine یه پسر امگاهم داره که از قضا جفت فرد معروف و مطرح دیگه‌ای‌هم هست!
چند دقیقه‌ای با کلافگی قدم زد و بعد، پوفی کشید و توی ماشین نشست، امگا چیزی نگفت اما میدونست این قراره خیلی سر و صدا کنه!

My room is full of tulips/completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora